تهیونگ آه کشید، و درحالی که باعصبانیت به دوستش نگاه کرد، چشمهاش رو در حدقه چرخوند و گفت: «جیمین، بیخیال، جدی که نمیگی؟ هنوز با جونگکوک بههم نزدی؟ چندوقت شده؟ من حتی به زور هم از اون پسره خوشم نمیاد، ولی یه طورایی واسش ناراحتم.»
جیمین با ناراحتی در جاش جابهجا شد. این دو دوست در حال حاضر داشتن در یک کافه وقت میگذروندن، جیمین داشت دوباره از جونگکوک فرار میکرد چون از اونجایی که میدونست جونگکوک ناراحت میشه، نمیخواست رابطه رو تموم کنه. ولی خیانت کردن بهش هم ناراحتش میکنه.
اینطوری نبود که داشت به دوستپسرش خیانت میکرد، ولی میدونست که عاشق جونگکوک نیست، حداقل دیگه نه، و عاشق کس دیگهای شده.
جیمین دستش رو زیر چونهش زد و زیر لب گفت: «ته، میدونی که نمیخوام ناراحتش کنم، اون فکر میکنه ما قراره تاابد با هم باشیم و اون خیلی شیرین و مهربونه و من... اون حقش نیست این اتفاقا براش بیفته، ته. هیچ دلیل موجهی برای تموم کردن رابطه نیست، اگه فکر کنه اون به اندازهی کافی خوب نیست، چی؟ اون لیاقت چیزهای بهتری رو داره...» اون فکر میکرد قضیه پیچیده س، ولی بهترین دوستش جور دیگهای فکر میکرد.
ـ جیمین، شک دارم که اون اصلاً عاشقت باشه، مگه نباید دربارهی اینکه چرا ازش فرار میکنی و با دوست جدیدت بیشتر وقت میگذرونی، باهات حرف بزنه؟ همین که به نظر نمیرسه به دور شدن شما از همدیگه اهمیتی بده، مشکوکه. تازه، اون هم تا الآن حتماً پشت سرت داره با یکی دیگه قرار میذاره، از این مارموز بعید نیست.
جیمین تهوینگ رو زد و به دوستش که چنین حرفهایی درمورد جونگکوک زد اخم کرد، ولی چیزهایی دیگهای رو که دوستش گفت رو در نظر گرفت و بهشون فکر کرد.
اون درمورد اینکه جونگکوک به کم وقت گذروندنشون اهمیتی نمیده، راست میگه. (روحشون خبر نداشت که این به خاطر این بود که جونگکوک رازی داشت که میخواست برای خودش نگه داره، رازی که به معنای واقعی کلمه داشت میکُشتش.)
احتمالاً وقتشه که همهچیز رو تموم کنه – حتی با اینکه جونگکوک ناراحت میشه – چون بهتره الآن بهش گفته بشه تا اینکه بعداً خودش بفهمه و احساس کنه بهش خیانت شده. جیمین به خاطر انجام این کار حس بدی داشت، ولی میدونست که باید این کار رو انجام بده. جیمین نمیخواست به جونگکوک خیانت کنه، و حتی میدونست که نسبت به دوست جدیدش چه حسی داره و میدونست که هردو چیزی بیشتر از دوستی میخواستن. دیگه نمیتونست با جونگکوک بمونه، نه وقتی که یکی دیگه رو دوست داشت.
جونگکوک حقش این نبود.
***
«اِ، اینجایی، جیمین.» جونگکوک کیفکولیش رو به زمین انداخت و حتی بهش نگاه هم نکرد، چون داشت به جیمین نگاه میکرد. خسته به نظر میرسید، موهاش کمی به هم ریخته بود و اگه کسی از نزدیک نگاهش میکرد، میدید که زیر چشمهاش دایرههایی سیاه شکل گرفته، و البته... متفاوت به نظر میرسید. ولی جیمین نمیتونست بفهمه و بگه از چه لحاظ.
YOU ARE READING
When The Sun Sets | JiKook [Persian Translation]
Fanfictionاین مجموعه داستان زندگی جونگ کوک و جیمینه که از همدیگه دور میشن...