ادین روی تختش نشسته بود و در دریایی از افکار غرق شده بود،ثور پسرش در کنار اون مشغول رسیدگی ب امور ازگارد بود اما مثل قدیم و اوایل کار هاش حتی لبخند کوچیکی هم نمیزد
ادین غم پسرش رو حس کرده بود پس پرسید+پسرم چه چیزی اینقدر داره تورو ازار میده
ثور نفس عمیقی کشید
-من فقط....حس میکنم همچی خیلی تکراری و بی معنی شده....پدر من برای ماموریت های بزرگتری زاده شدم این کار های کوچیک برای کسی مثل من نیست پتانسیل من بیشتر از این حرفاست .... وظیفه ایی بزرگتر از رسیدگی به خواسته های مردم فقط ی شانس به من بده!
ادین دستی ب ریشش کشید
+قلمرو زمین رو ک میشناسی؟ اونجا یک نفر هست با قابلیت های متفاوت....اون نتیجه رابطه یک خدا با یک غول یخیه.... اون بچه خواهرت حلا، خدای مرگ هستش
ثور متعجب چند بار چشم هاشو بازو بسته کرد و پتکش رو توی دستش جا ب جا کرد و بلاخره بعد سکوتی ک خود ادین اجازش رو داده بود گفت
-چ کمکی از دست من توی این موضوع بر میاد؟
+بزودی خواهی فهمید! فعلا زوده ما اطلاعات زیادی در باره اون نداریم تو باید یجوری از خواهرت حرف بکشی
پسر جوان سری تکون داد و ب سمت بزرگترین اتاق قصر یعنی اتاق خواهرش رفت در رو باز کرد و دید اون دارهب گلهای رز سفیدش اب میده-چطوری فرزند ارشد ادین
لبخندی زد و رفت و خواهرشو ب اغوشش کشید...درسته خواهرش ادم خیلی بدی بوده...ولی خب به نظر اون همه میتونن تغییر کنند و لیاقت فرست دیگری هم دارند!+چیشد یهو یاد من افتادی
-اومدم از بدبختیام برات بگم
+بهترین جک عمرم بود...ولی ازونجایی ک خدای بخشندگی ام اجازه میدم از بدبختیای الکیت برام بگی
هردو خندیدن-کارا تکراری شده...ازگارد جذابیتی نداره، و حتی راستش دخترای ازگاردی هم دیگه جذاب نیستن
حلا چشماش گرد شد و سعی کرد افکار کثیفشو کنار بزنه اما لعنت!
اون خیلی رک بود
+کی خدای اذرخش؛گل سر سبد ازگارد گِی شد؟
با شیطونی پرسید و ثور اخم کرد-کم مزه بریز! منظورم اینه هیچ ماجراجویی نیست ک سرگرمم کنه و باعث شه یکم ادنالین خونم زیاد بشه
+کاری از دست من بر میاد؟
-میخواستم در مورد ی موضوعی باهات صحبت....
حرف ثور با باز شدن در اتاق و صدای نگهبان قطع شد+عالیجناب...پادشاه حالشون مساعد نیست...شفا دهندگان اونو ب تختشان بردن
ثور و حلا نگاهی به همدیگه کردن و سریع خودشونو رو ب اتاق ادین رسوندن قلب ثور تند میزد،نکنه برای پدرش مشکل جدی پیش بیاد؟ به سمت تخت ادین رفتن و کنارش زانو زدند
دست پدرشون رو گرفتن
-پدر لطفا الان نه ...الان نباید تنهامون بزاری+ادین ما بهت نیاز داریم
مرد پیر بیجون ب دور و برش نگاه کرد و نگاهش روی ثور ثابت شد
درسته مریض بود ولی قاطع و شمرده گفت
+ثور هیچوقت کاری ک بهت واگذار میشه رو نصفه نزار، تو تنها امید من هستیحلا با شنیدن این حرف قلبش ب درد اومد و اتش حسادت توی وجودش شعله ور شد ولی سعی کرد با سیاست پیش بره
هیچکس نمیتونه ریشه ،خون، ذهن، و یا حتی قلب اصلیه کسیو عوض کنه و ازونجایی ک حلا هم خدای مرگو نابودیی بود پس عادی بود که با کوچیکترین چیزی اینقدر عصبی یا ناراحت بشه ادین روش رو ب روی حلا برگردوند و گفت+دختر،حلا،فقط خودت میدونی ک چقدر دوستت دارم من به قلبت امید دارم میدونم ک میتونی فراتر از چیزی ک هستی باشی
حلا قطره اشکی از گوشه چشمش چکید
یکی از قدرت های اون تشخیص دروغ بود و این قلبشو به درد میورد ک در کمال نا باوری و با اون همه بلاهایی ک حلا سر اون ها اورده بود....تمام حرف های ادین عین حقیقت بود________________________________________
اولین پارت لطفا نظر بدید و بگید کدومتون اینارو میشناسه*-*
عکس کاور ثوره مای سکسی من*-*
این فف تقریبا کمه و شاید بگید دارم زود پیش میرم ولی صبر داشته باشین!
YOU ARE READING
•|•Young Gods•|•
Fanfictionوقتی همچیزت رو از دست میدی به هر دری میزنی تا روزنه امیدی پیدا کنی به هرچیزی اعتماد میکنی و بهش اهمیت میدی اما من به برادر زاده ام اعتماد کردم کسی ک قاتل روح من بود