ثور خیلی عصبی بود ادین هنوز قدرت تکلمشو بدست نیورده بود، پیش اریکو چارلز رفت و بدون در زدن در رو باز کرد ک چارلز رو دید ک جلوی اریک زانو زده بود و با شلوار اریک درگیر بود ثور با دیدن این صحنه شوک شد و چشماشو تا حد امکان گشاد کرد و بلند خندید
چارلز پاشد و خاک لباسشو تکوند و شلوار اریکو ول کرد-شما لعنتیا.....چیکار میکردین
ب خاطر خنده تیکه تیکه میگفت
چارلز اخمی کردو تک سرفه ایی کرد و گفت+تو منحرفی به من چه... اون فقط نمیتونست کمربند لعنتیشو ببنده
اریک جدی و بی شوخی جوابشونو دادE: درسته،حالا کارت چیه
ثور گلوشو صاف کرد و خندشو خورد
-باید اماده جنگ بشیم این ارامش قبل از طوفانه حلائه و دنبال بچه و عشق قدیمیش میگرده اگر اونارو زودتر از ما پیدا کنه کارمون حسابی زاره+مگه ممکنه دیر تر پیدا کنه اونا دوست پسر و بچشن و قطعا اون توی یوتانهایم کلی مزدور داره پس این ک ما ببریم یکم احمقانه به نظر میاد
-همیشه همچی احمقانه ب نظر میاد ولی ارزش امتحان و تلاش براشون رو دارن
اریکو چارلز نگاهی بهم انداختن و سرشونو ب نشونه مثبت تکون دادن و لبخندیو روی لبای ثور نشوندن پتکشو توی دستش چرخوند که یهو حس کرد انگشتش خیس شد پس منیولیر رو از حرکت وایستوند انگار خونی گرم و تازه از دستاش چکید ولی خب اون ک دستشو نبریده بود!
دستشو اورد بالا و به چارلزو اریک گفت - این...این خون من نیست
چارلز سریع سمت ثور اومد و خونو توی لوله کوچیک نمونه گیری ریخت؛معلومه ی پروفسور و دکتر همیشه پیش خودش ازینجور چیزا داره درشو بست و گفت+خب حالا فقط باید ازمایشش کنیم تا بفهمیم متعلق ب کیه
-شفا دهنده ها میتونن بفهمن هر خون متعلق ب چه کسیهE: پس بهتره ی تکونی ب خودتون بدید ...ی حسی بهم میگه این همچیو روشن میکنه
ثور سدی تکون داد و همه سوار اسب هاشون شدنو سمت قصر رفتن ک با دیدن زنی اشنا از حرکت وایستادند
حلا با نیشخندی رو به روی اونا وایستاده بود همشون اماده شدن برای جنگ اما حلا تنها کاری که کرد این بود که اون شیشه لعنتیه توی دستای چارلز رو با ی حرکت ازش گرفت و انداخت رو زمین ک شیشه شکست و خون روی زمین ریخت
ثور شروع کرد ب داد زدن و حمله ب سمت حلا و حلا با دیدن این صحنه خودشو محو کرد
ثور از همیشه عصبی تر وقتی ب قصر رسیدن اولین کاری ک کرد این بود ک مشت محکمی روی یکی از ستونای قصر کوبید و اریکو چارلز گوشه ایی وایستاده بودن و نگاش میکردن فریگا اروم سمت ثور اومد و گفت
+ثور....
ثور نگاه خشمگینشو ب مادرش دوخت
+پدرت فوت کرد
فریگا بغضش ترکید و گریه کردو ثور خشکش زد و مادرشو فقط بغل کرد انگار دنیا روی سرش خراب شد...بدشانسی پشت بد شانسی
وقتی به خودش اومد مادرشو از خودش جدا کرد و بهش نگاه کردو اشکاش رو کنار زد
-مامان....تو در مورد بچه حلا چیزی میدونی؟
فریگا سرشو ب نشونه مثبت تکون داد و ثور یکم امید پیدا کرد و سریع پرسید
-کجاست کیه همچیو بگو
+اون توی میدگارده و اسم پدرش استیو راجر....
حرف فریگا وقتی حلا دوباره پشت اون ظاهر شد و شمشیرو از پشت تو قفسه سینه فریگا فرو کرد جوری ک از اون طرف دقیقا جلوی چشم حلا در اومد نصفه موند
ثور تحملشو از دست داد و چشماش شروع کردن ب درخشیدن و رعدو برق دور بدنش پیچید سمت حلا رفت و بزرگترین رعد برق تاریخ رو بهش زد ک در کمال تعجب اون بیهوش شد....
اره شاید فکر کنین حلای قدرتمند چطور با ی رعدو برق بیهوش شد...شاید به خاطر اینکه بیشتر قدرتاش الان متعلق ب بچشه و یکم اسیب پذیر شدهثور سریع سمتش رفت و بغلش کرد و اونو سما شفا بخش ها برد و بهشون گفت - تا جایی ک میتونید خواب نگهش دارید نهایت سعیتون رو بکنید و بعد ب چارلز اشاره کرد
ک بیاد اونجا چارلز اومد و گفت+میدونم سعیمو میکنم،موفق باشی مرد بزرگ
ثور سری تکون داد و سمت بای فراست رفت با خودش فکر کرد اگر بای فراست رو نداشتن چقدر کارشون زار میشد
سمت هایمدال رفت و گفت ک دراوزه رو به سمت یوتانهایم باز کنه هایمدال موافقت کرد و ثور ب سمت یوتنهایم پرتاب شد و اولین غولی رو ک دید گرفت و چکشش رو زیر گلوش گذاشت-زود باش بگو استیو راجر کیه
+م....من...من نمیدونم ..و....ولم کن...خ..خفه شدم
ثور دندوناشو روی هم فشار داد و از بین دندوناش غرید
-نمیتونی ب من دروغ بگی
+فقط میدونم ک لافی فقط میدونه اون کیه و کجاست-اون عوضی الان کجاست
+مخفیگاه...حلا
-مخفیگاه اون کجاست...چقدر زود همچیشو درست کرده
+ اگر میدونستم ک میگفتم...از جونم ک سیر نشدم
-هر وقت اومد منو خبر میکنی وگرنه کل این سیاره و موجودات توشو نابود میکنم!
لحن ثور ب قدری جدی بود ک غول ب خودش لرزید و سرشو تکون داد
+قسم میخورم خبرت کنم
ضربدری روی قلبش کشید ک خیال ثور راحت شد و با باز شدن بای فراست برگشتو لبخندی رو لباش بود
به هدفش نزدیک میشد و این مغرورش میکرد______________________//
بابت تاخیر متاسفم راستش دفترم گمشده بود و نمیتونستم تایپ کنم:|
ولی اینم عاپپپپ:)))
love you all
paniz🍸
YOU ARE READING
•|•Young Gods•|•
Fanfictionوقتی همچیزت رو از دست میدی به هر دری میزنی تا روزنه امیدی پیدا کنی به هرچیزی اعتماد میکنی و بهش اهمیت میدی اما من به برادر زاده ام اعتماد کردم کسی ک قاتل روح من بود