یک هفته ایی گذشته بود از رفتن ثور ب یوتنهایم ولی هیچ خبری نرسیده بود، کم کم داشت کلافه میشد ک نکنه دوباره فریب خورده
سمت بای فراست راه افتاد ک هایمدال دوید سمتش و رو ب روش ایستاد
+ثور از یوتانهایم خبرایی دارم
ثور امیدوار شد و منتظر نگاه ب هایمدال کرد
+یه غول یخی گفت که بگم بیای اونجا لافی برگشته-سریع دروازه رو باز کن
هایمدال شمشیر رو چرخوند و در عرض یک ثانیه بای فراست ثور رو بلعید و ب سمت اون سیاره سرد ک براش حالا دلگرم کننده ترین سیاره شده بود پرتاب کرد
فرود اومد و لافی رو روی تختش دید
بلافاصله سمتش رفتو گردنشو گرفت و پتکشو زیر گلوش گذاشت-بهتره قبل از اینکه مثل دفعه قبل کل مردمتو قربانی بدی بهم هدفو نشون بدی!
لافی نیشخند زد
+خواهرت اونقدر بهم نیرو داده ک جلوی تو تسلیم نشم
ثور نیشخندی زد-پس امتحان کن ...من دیگه اون ادم ضعیف قبلی نیستم ادما تغییر میکنن
لافی با چشم اشاره کرد ک اون لشکر عظیم از موجودات عجیب و غریب و غولهای یخی ب ثور حمله کنن ثور خودشو اماده کرد و گارد گرفت و چشماش رو با رعدو برق نورانی کرد
پتکشو روی زمین کوبید و زمین لرزه وحشتناکی همراه با رعدو برق شروع شد و نصف اون موجودات پوزشون ب خاک مالیده شد
هنوز غولها سر پا بودند
لافی رعشه ب دلش افتاد و گروه دیگه ایی فرستاد
جنگ تا یک ساعت ادامه داشت و ثور کمی زخمی شده بود ولی بلاخره پیروز شد و از بین توده ایی که از جنازه ها تشکیل شده بود سمت لافی ک الان از ترس صدای قلبش حتی ب گوش ازگاردیانم میرسید،رفت اب دهنشو قورت داد و گفت
+باشه...تو بردی میبرمت پیش ایینه جهان بین
ثور با لبخندی از روی رضایت دنبال لافی ب داخل قصرش راه افتاد
ب بخشی از قصر رفتند ک اینه ایی از جنس یخ ولی خیلی تمیر اونجا بود ک انگار توش بخار هایی در حال حرکت بودند
لافی رو ب اینه جملات عجیب و غریبی گفت ک با چهره پسری با پوست سفید مثل برف با موهای مشکی مثل شب ک پشتش گرد بسته شده بودن و چشمایی مثل جنگل بودن رو به رو شد
ثور محو اون شده بود. باورش ننیشد این پسر،بچه حلا خدای مرگو بدبختی باشه اما جرا...شباهت های بارزی با مادرش داشت
اما چشماش....اونا جادویی بودن و قطعا باور اینکه همچین پسر معصومی بتونه اینقدر خطرناک باشه برای همه سخت بود..چه برسه به ثور
چهره پسر توی معز ثور هک شد و گفت
-این پسر معصوم تر از چیزیه ک فکر میکردم+این پسر استیو راجرز،فرمانده ارتش غول های یخی، و فرزند حلا،خدای مرگو شرارت، هستش
ثور ماتش برده بود با دیدن این مسر معنی زیبایی رو به خوبی فهمید
تا الان فکر میکرد مرد ها فقط میتونند خوش هیکل و خوشتیپ و جذاب باشن و این فقط دختر ها هستن ک زیبایی واقعی رو دارند
ولی الان نطرش ۱۸۰ درجه تغییر کرد
-اسم این پسر چیه؟
+لوکی راجرز
***استیو کنار باکی روی مبل نشسته بود و سرشو توی دستاش گرفته بود
+باک من نمیدونم چیکار کنم، حس میکنم یه جنگ یا ی خطر خیلی بزرگ داره من و پسرمو تهدید میکنه و من فقط نمیخوام ب اون صدمه بزنن کل این ۱۸ سال رو برای همین فقط جون کندم نمیخان تلاشم بیهوده بوده باشه
-استیو تو اروم باش اتفاقی نمیوفته باید یکم راحتش بزاری و این نگرانی های بیخود و الکیتو بزاری کنار وگرنه بزرگ ترین تهدید جونش خودش میشه نباید محدودش کنی الان س هفته ایی میشه نزاشتی جز کالج جایی بره باید رهاش کنی تا بتونه روی پای خودش بایسته و خودشو پیدا کنه خودت میدونی که اون انسان نیست
استیو ب چشمای باکی نگاه کرد و با لبخند بغل محکمی بهش داد+نمیدونم اگر تورو نداشتم چیکار میکردم
باکی لبخند زد-کامان قرار نیست که بمیرم خفم کردی استیو
استیو خندید و از باکی جدا شد و لیوان ابجوشو برداشتو ازس مزه مزه میکرد+من فقط یه پدر نگرانم که ازینکه داییش اونو زودتر از مادرش پیداش کنه و بکشتش یا..شایدم با اون حرفایی ک حلا میزد ازش سو استفاده های ناجور بکنه اخه میدونی ثور خیلی بی رحم و جنگجوعه
-اینقدر به اون زن اعتماد داری ک چشم بسته حرفاشو قبول میکنی؟
+درسته با همه میجنگه و با همه بده ولی با منو اون ...هرگر!
باکی قلوپی از ابجوش خورد-از کجا میدونی ثور هنوز اون ادمه؟ ادما عوض میشن استیو
به هر حال با مغزت قضاوت کن نه با قلبت!
من دیگه میرم مواظب خودت و اون گربه احمق باش
باکی با چندشی ب گربه قهوه ایی ک پشت پنجره خونه بود و داشت خرابکاری میکرد نگاه کرد
استیو رد نگاهشو گرفتو وقتی اونو دیدی خندید+تو هم مراقب باش...بعدا میبینمت
-میبینمت
باکی گفت و در بسته شد و استیو تنها شدثور بلافاصله بعدش برگشتنش سمت اتاقش رفت و لباس های میدگاردی ک از قبل داشت رو پوشید دوباره سمت بای فراشت رفت
-هایمدال میخوان یکیو برام پیدا کنی
+اسمشو بگو
-لوکی راجرز
هایندال روی سیاره ها زوم شد تا رد اونو توی زمین گرفت و اونو توی ی مدرسه توی بروکلین دید
+بیا جلو الان میفرستمت سیاره مورد علاقت فقط حواست ب تک تک کارایی ک میکنی باشه
خودت میدونی مردم زمین چقدر جوگیرن-باشه
بای فراست باز شد و این دفعه به مید گارد یا همون زمین رفت
توی بیابونی ک سالها میش افتاده بود دوباره پرتاب شده بود و پتکش هم ب شکل چتری کنارش افتاد
بعد بهوش اومدنش بلافاصله خودش رو جنعو جور کرد و ب سمت شهر راه افتاد_________
میدونم خیلی دیر شد با معذرت ولی قول میدم زود زود عاپ کنم
خب در مورد فیلمی ک گذاشتم باید بگم اره اون استیو راجرز لنتیه:")
فعلا شخصیت ارومی داره ولی جوجه رو اخر پاییز میشمرنlove you all
paniz🍸
YOU ARE READING
•|•Young Gods•|•
Fanfictionوقتی همچیزت رو از دست میدی به هر دری میزنی تا روزنه امیدی پیدا کنی به هرچیزی اعتماد میکنی و بهش اهمیت میدی اما من به برادر زاده ام اعتماد کردم کسی ک قاتل روح من بود