ثور کاملا نا امید بود به هر دری زد و مدت زیادی تلاش کرد تا مدیرو قانع کنه ولی نه اونا کوتهه بیا نبودن
تصمیمی گرفت ازونجا بره و توی خیابونا با چهره محزون قدم میزد حالا چطور میتونست لوکیو گیر بیاره؟
به خاطر غمی ک داشت هوا گرفته بود و ابری شده بود
ساعت هفت صبح بود و همه خیابونا داشتن کم کم شروع میشدن رو به روی ایستگاه اتوبوسی که اون ور خیابون بود ایستاد سرشو بالا اورد و تیپ اشنایی رو دید چشماشو برای دید بهتر ریز کرد و چهره اشنایی رو دید لبخندی رو لبش نشست و با شتاب سمت خیابون رفت داد زد
-لوکی!
وقتی داشت ب پسر شوکه شده میرسید ب طور خیلی ناگهانی و عجیب بای فراست باز شد و ثور رو بلعید
تمام مردم اون دورو بر از جمله لوکی با دیدن اون اتفاق ترسیدن و مردم پا ب فرار گذاشتن اما لوکی همونجا موند!
علامتی ک روی زمین ب وجود اومده بود براش خیلی اشنا ب نظر میومدفلش بک ازگارد چند ساعت پیش<<<<
چارلز دیگه ضعیف شده بود و انگار تک تک سلولای حلا مقابله میکردن در برابر خوابیدن بیشتر چارلز ک دیگه بریده بود نتونست حلا رو بیشتر ازین نگه داره پس ولش کرد و حلا ب ارومی از جاش بلند شد و موجی از دورو برش ازاد شد ک تله پات(چارلز) رو بیهوش کرد اریک سریع کنارش اومد و زانو زد و بلندش کرد و بازم با همون حالت جدیش گفت
E دووم بیار پسره احمقچارلز رو روی تخت پادشاه گذاشت..به خاطر کلاهی ک همیشه روی شرش بود موج حلا روش تاثیری نداشت سمت دروازه رفت و با قدرتش تیره اهنی ک اونجا بودو ب حلا زد و به بیرون قصر پرتش کرد و خودشم از قصر بیرون اومد و دوازه هارو پشت سرش بست
حلا بلند شدو با نگاه خبیثی پوزخندی زد دستشو ب سرش کشید ک اون شاخ های بلند و ترسناک در اومدن و ب رخ اریک کشیده شدن اریک با قدرت سمت حلا دوید و حلاعم سمت اون تیزی هایی ک به سمت اریک میومدن با اهن های دورو برش دفع میشدن و حلا هم خب...خدای مرگ نمیمیره پس مقابله کرد و همونطور ک انتظار میرفت پیروز میدان حلا بود اریک بازم پررو بلند شد و گفت
-فقط به خاطر 'اون' راحتت میزارم
و تفی جلوی پای حلا انداختو ب سمت قصر عقب نشینی کرد حلا ک میدونست اون مانع کار بعدیش میشه گفت
-هی خوشتیپ
اریک تا برگست سمتش مشت محکمی نصارش کرد ک اربکروی زمین افتادو بیهوش شد
حلا نیشخندی زدو سمت بای فراست رفت هایمدال خواست باهاش برخورد کنه ک حلا خنجری توی ی قسمت از پهلوش پرت کرد ک نمیره ولی بیهوش بشه هایمدال زخمی روی زمین افتاد و سرفه خونی کرد
+پیروز نمیشی
-اوه عزیزم من همین الانشم پیروزم
حلا بعد گفتن این شمشیر رو چرخوند و بعد چند دقیقه بدن ثور کنار حلا ظاهر شدپایان فلش بک، زمان حال>>>>>
ثور چشماشو باز کرد و حلا رو دید ک حلا مشت قوی هم ب اون زد و حالا جسم بیهوش ثور بود ک توسط حلا روی زمین کشیده میشد حلا سلاحی از زمین پیدا کرده بود ک گذاشته بودش براب روز مبادا
سلاحی ک شبیه یه سیب کوچیک بود و روش نوشته شده بود "نارنجک" زامنش رو کشید و پشت سرش توی بای فراست پرت کرد و بعد چند ثانیه بای فراست و هایمدال روی هوا رفتنوقتی ک ثور بهوش اومد خودشو توی اتاق شاهانش دید در حالی ک چارلز و اریک هم دور و برش ایستاده بودن
وقتی ک چشماشو یکم بازتر کرد و وقایع رو تجزیه و تحلیل کرد تازه فهمید چیشد سریع از جاش بلند شد و داد زد
-اون هرزه دقل باز کجاست
تن ازگارد با فریاد ثور ب لرزه در اومد
+اروم باش ثور باید یچیزیو بهت بگیم
-نمیشه باید هرچی زودتر برگردم میدگارد
از شدت عصبانیت دستاش جرقه میزدن و چشماشم نورانی و سفید شده بودن
کم مونده با یه صاعقه همچیو نابود کنه اما ثور خیلی ضعیف بود
از نظر قدرت بدنی و قدرت ماورایی نه
از این نظر ک نمیتونست خشمشو کنترل کنه و این هرکسیو ضعیف میکنه و باعث میشه تنها بشه
+میخاستیم در مورد همین بگیم
چارلز یکم منو من کرد ک ارکی پوفی کشید و صریح گفت
E: خواهر لعنتیت زد کل بای فراستو نابود کرد و هایمدالم کشتو الان تنها چیزی ک ازونا مونده خاکستره
جرقه ها تموم شدن و چشمای ثور عادی شد
نه به خاطر ارامش بلکه به خاطر شوک بزرگی ک بهش وارد شد...چقدر بیشتر میتونست از دست بده؟
بد از همه برای اون این بود ک توی ماموریتش شکست خورده بود...این اولین ماموریتی بود ک فکر میکرد شکست خورده
چارلزو اریک بیرون رفتن و ثور نشست به فکر کردن
چارلز نفسشو لرزون بیرون داد و ب مردی ک بهش زل زده بود نگاه کرد
+چیه
E:هیچی فقط از دیدن چیزهای زیبا لذت میبرم....تازه اونم بعدی نبرد طاقت فرسا
اریک خیلی بی درنگ و ناگهانیو رک اینارو گفت
چارلز با تعجب به اریک خیره شد
این واقعا همون مردی بود ک اولین بار دیده بود؟ اوه نه این چارلزه ک همیشه برداشتای اشتباه میکنه...شاید منظورش یچیز دیگه بوده به خاطر کلاه خودی ک به سر اریک بود چارلز نمیتونست ذهنشو بخونه و این عصبی ترش میکرد البته الان کلاه نداشت ولی خب....
بعصی وقتا چشمای طرف مقابل بیشتر از مغزش حرف میزنن ولی اریک خاص بود
اون حتی با چشماشم حرف نمیزد همیشه توی چشمای اریک خستگی بود اما چارلز نه
چشمای چارلز برقی داشتن ک برای همه قابل تشخیص بود ک اون هیجان زده شده به خاطر حرفای ی مرد دیگه
YOU ARE READING
•|•Young Gods•|•
Hayran Kurguوقتی همچیزت رو از دست میدی به هر دری میزنی تا روزنه امیدی پیدا کنی به هرچیزی اعتماد میکنی و بهش اهمیت میدی اما من به برادر زاده ام اعتماد کردم کسی ک قاتل روح من بود