2_WINTER

61 8 21
                                    

دست های سردم را از سرمای خودم به دست خاک می سپارم و چشمان سردم را به کودکانی که از نفس سردم دست ها در جیب کرده اند می سپارم.شروع می کنم به سوت زدن،قدم زدن و گاه و بیگاه مردم رانوازش می کنم و به سیخ شدن موهای بدن ان ها می خندم .
گنجشک ها بالای سرم سروصدا می کنند و میخواهند سرما جهنمی ام را از اینجا ببرم،اری تمام موجودات عالم خواستار تابستان هستند.گرمای مطبوع ان را می خواهند،میوه های رنگاوارنگش را می خواهند و اری من همیشه نیمه ی تاریک ماه بودم،هستم و خواهم ماند.
هنوز در حال قدم زدن هستم.موهای سفیدم را به دست باد می سپارم تا کوتاهشان کند،هر سال همین کار را می کنم تا شاید مردم کمی هم از من خوششان بیاید اخر انها عاشق برف هستند!درست است انها عاشق تکه مو های من هستند و حتی برای ان ها اسم هم گذاشته اند ولی هنوز تابستان را بیشتر از من دوست دارند.
روی نیمکتی در پارک نشسته ام و تندیس مرمری قدیمی را نگاه می کنم.انقدر نگاهش می کنم تا حالم از چشمان ابی سرد منعکس شده بر مجسمه بهم بخورد.دست هایم را زیر سرم می گذارم و به ابر ها نگاه می کنم.می دانید من هیچ وقت تابستان را ندیدم ولی ابر ها برایم تعریف کرده اند چجوری است.ان ها می گویند مرا بیشتر از او دوست دارن زیرا او مو های زیبایی ندارد و می گویند خیلی خشن است،می گویند فقط من و بهار و پاییز به ارایشگاه انها می رویم تا موهایمان را کوتاه کنیم و تنها ما اشک های تنهایی خود را به انها قرض می دهیم تا برف و باران ببارد و مخصوصا من که از همه ی انها احساساتی ترم و اشکم لب مشک است ،و من باز هم نمی فهمم مردم چراتابستان را بیشتر از من دوست دارن.
می خواهم از این زمین بروم،از کنار ماه بگذرم و به برجیس سلامی بدهم. میخواهم دور جهان را بگردم و دیگر برنگردم.می خواهم موهایم را برای خودم نگه دارم،می خواهم خودم خودم را دوست داشته باشم.

My Sick MindWhere stories live. Discover now