مثل ماه های گذشته اومده بود تا برای ارباب سنگدل اون خونه برده بگیره اون ارباب انقدر خودشیفته و بی رحم بود که حاضر نبود خودش وقت بذاره و بردشو بخره.. وارد برده فروشی شد
رییس برده فروشی سمتش اومد و تعظیم کرد
- جناب اوه بازم دیدمتون اومدین برده بخرین؟
سهون پوفی کشید و جواب داد
- واقعا تو اون کله پوکت چیزی به نام مغز وجود نداره بنظرت به غیر از برده خریدن تو اینجای کوفتی چیکار دارم هیچول؟
-بازم!؟ شما همین بیست روز پیش بهترین برده ی اینجا رو بردین.. بازم برای اربابتون میخواین؟
- به تو ربطی نداره چرا.. باید دلیلشو برات توضیح بدم؟
هیچول از درون آتیش گرفت و دلش میخواست همون لحظه سهون با دستاش خفه کنه ولی نمیتونست مشتری ثابتشون روعصبی کنه
- باشه بفرمایید ازاینور.. برده ها اونجانسهون به سمتی که هیچول میگفت رفت و برده ها رو از نظر گذروند چشمش به پسره ریز نقش زیبایی افتاد پسر نیمه لخت بود بدن سفیدش چشمای سهونو نشونه گرفته بود بعد نگاهی طولانی پرسید
- اون برده چرا بیشتراز همه تو قولو زنجیره؟
- چون خیلی فرار میکنه و چموشه رام نشدنیه
- اسمش چیه
- "لوهان" ولی اونو نبرید برخلاف ظاهر معصومش خیلی چموشه یه برادر داره اونو ببر اونم مثل برادرش ریز نقشو بی نقصه و رامه-کجا میشه این برادرشو دید
- اگه به یه عکس اکتفا کنید عکس بدن لخت و چهرشو دارم و گرنه باید صبر کنید
سهون کلافه نگاهی انداخت و در جواب گفت
- من وقت ندارم عکسو نشونم بده
هیچول عکسا رو به سهون نشون داد ..راست میگفت اونم مثل لوهان زیبا و بدون نقص بود و ریز نقش تر که این موضوع موردعلاقه اربابش بود
- خوبه هر دو رو میبرم
هیچول با تعجب به سهون نگاه کرد
- هان؟ یعنی منظورم اینه که ارباب شما که اهل رابطه ی سه نفره نبود
سهون- گفتم دوست ندارم دلیل کارامو توضیح بدم و
بدون اگه اون پسری که گفتی زیباییش کمتر از عکسات باشه با اربابم طرفی پارسالو که یادت نرفته دختر بیچارت بخاطر ندونم کاری های تو زیر اربابم جون داد وتلف شد
هیچول به خود ش لرزید- باشه پس صبر کنید تا مناقصه شروع بشه
سهون نگاهی ب ساعت مچیش کرد - من وقت ندارم باید برم
- ولی اینجوری نمیشه
- دو برابر قیمت میدم
هیچول نیشخندی زد - خوب البته میشه بعضی موقع زیر قوانین زد
- آمادشون کن من تو ماشینم منتظرم
بده به بادیگاردا تا بیارنشون و .. راستی باکره ان دیگه؟
-البته البته! حتما بازم بیاین
سهون بدون توجه به اونمرد به سمت در خروجی رفت
هیچول زیر لب زمزمه کرد
- احمق عوضی حتی اگه یه روز از عمرم مونده باشه اونروز مرگتو و اون اربابته
به سمت کارگرش رفت - لوهان و بکهیون و آماده کن باید برنکارگر- بله قربان
کارگر به سمت لوهان رفت و به زور بلندش کرد لوهان بین بازوهای اون مرد قوی قول پیکر گیر افتاده بود و دستو پا میزد اما فایده ای نداشت
مرد خیلی از اون قویتر بود..
خیلی..
YOU ARE READING
▪ Dark Destiny ▪
Fanfiction[ Chanbaek /Hunhan/kaisoo ] خلاصه داستان🖊: من و برادرم تو یه خانواده در سئول بدنیا اومدیم 22 سال پیش اتفاقی افتاد که سرنوشت خانواده ما رو بهم زد وحالا پسرخالم که جزئی از خانوادمه مادر و پدرش رو از دست داده برادرم امیدوار بود بتونیم گذشته ی اون رو ک...