Chapter 5

951 188 49
                                    


°sleepless

جین نگاه نگرانی به جیمین کرد و دستهایش دوباره در هم پیچید.پسرک تمام شب را بیدار بود.گاهی قدم میزد،گاهی بازی میکرد و وقت هایی که چشم هایش روی هم می افتاد جین یا هوسوک سعی میکردند بیدار نگهش دارند.معمولا آدمی نبود که زیاد بخوابد اما ضعف و قرص های مسکن کار را برایش سخت کرده بود.ناراحت بود و هر چند ساعت تکرار میکرد که خودش از پسش برمیاید و لازم نیست آنها به خاطر او بی خوابی بکشند.بالاخره آفتاب طلوع کرده بود و برای جلوگیری از دوباره خواب آلود شدنش تصمیم گرفتند در پارک نزدیک خانه کمی قدم بزنند.کافی بود همین امشب بگذرد و فردا پدر بزرگش می آمد.هوای خنک به صورتش میخورد و آفتاب کم جانی از بین ابرها سرک میکشید.فکرش بی اختیار سمت چشم روباهی میرفت.پدر و مادرش سرگرم زندگی خودشان بودند اما همیشه هیونگ هایش را داشت که از او مراقبت میکردند.اما چشم روباهی فرق داشت.حالا که پدر بزرگ جین گفته بود نخوابد و کتاب را باز نکند بیشتر از همیشه کنجکاو بود که چشم روباهی آنجا در چه حالی بود یا اصلا کتاب چه ربطی به خواب هایی که انگار واقعی بودند داشت.صدای هوسوک او را از فکرهایش بیرون کشید:

_هی جیمین میگم اون لباس خوشگله ها!ببین رنگاشو!

_کدوم هیونگ؟

_همون که آبی و زرد و قرمز داره سمت چپ.

_واه هیونگ من اونجا رو نمیبینم،بیا بریم جلوتر!

_به جین هیونگ نگیم؟نشسته رو اون نیمکت.

_خسته ست بذار استراحت کنه،بریم و برگردیم!

_باشه بریم.

چند قدم تا آن فروشگاه مانده بود که جیمین با دیدن صورت آشنایی سر جا خشکش زد.چرخید و ناخود آگاه دنبال شخصی که فکر میکرد دیده دوید اما بیش از آن که به او برسد آن شخص غیب شده بود.هوسوک نفس زنان به او رسید و گفت:

_چی ..شد..یه دفعه..کجا دویدی؟

_هیچی هیونگ فکر کردم کوکی رو دیدم..

هوسوک نگاهی به چهره جیمین که حالا به شدت غمگین به نظر میرسید کرد و دستش را گرفت و به سمت پارک برگشت.جین به محض دیدنشان به سمتشان آمد و گفت:

_یونگی رسیده!باید برگردیم.

هوسوک به شوخی گفت:

_پس میریم به جنگ آتششش!

جیمین لبخند کوچکی زد اما از واکنش هیونگش میترسید.به خانه که رسیدند فهمید باید از نامجون به عنوان نجات دهنده اش تقدیر کند.جدای از اینکه همه چیز را برای یونگی کاملا توضیح داده بود،او را آرام کرده بود.بعد از بغل کردنش و به خاطر سپردن دوباره ی عطر خوب همیشگی اش به اتاقش رفت و لباسهایش را با لباس های راحت خانه عوض کرد.برگشت و خودش را کنار یونگی جا داد و با دست به بازوی زخمی اش اشاره کرد.یونگی هم که بی صبرانه منتظر همین بود باند را با احتیاط باز کرد و نگاهی به زخم انداخت که حالا کمی از دوروز قبل بهتر شده بود.برخلاف قراری که با نامجون برای سؤال پیچ نکردن جیمین گذاشته بود طاقت نیاورد و مثل بچه ها غر زد:

The Lone | CompleteWhere stories live. Discover now