Chapter 13

754 161 24
                                    


°Troubled

دلش میخواست حداقل چندروز در آن بهشت بماند اما فرصت نداشتند و باید خیلی سریع به قصر برمیگشتند.جان جیمین خارج از قصر بسیار در خطر بود و تهیونگ تنهایی از پس محافظت از او برنمی آمد.سوار بر اسب به سمت قصر میرفتند که تهیونگ پرسید:

_حالت خوبه؟اینجارو دوس داشتی؟

جیمین لبخند خسته ای زد و گفت:

_حالم بهتر از این نمیشه.اینجا فوق العاده بود.بهترین تجربه زندگیم بود.تهیونگ؟

_بله؟

_بازم میتونیم بیایم اینجا؟

_آره ولی خطرناکه باید بی خبر بیایم که کسی نفهمه و این سخته.ینی فکر نکنم به این زودیا بشه برگردیم.

_میشه هروقت که تونستیم برگردیم؟اصن بگو ببینم ازکجا پیدا کردی اون آبشارو؟چه جوری؟

_نوجوون که بودم شبا با اسب میرفتم میگشتم.همیشه تنها بودم.اون گشتای شبونه آخرش منو به اینجا رسوند.اتفاقی پیداش کردم و از اون به بعد هر وقت احساس تنهایی میکردم اومدم اینجا.

_ینی منو اوردی جایی که شاهد تنهاییات بوده؟

_آره!میشه اینجوری گفت.

_وای خدایا این عالیه عالیــــــــــــه!

تهیونگ خندید و گفت:

_چی راجبش انقد عالیه؟

_این که من تنها کسی ام که اینجارو دیدم!الان من رازدارتم آره!؟این چیزیه که بین همه دوستای صمیمیه!

_شاید..تو خودت خواسته بودی دوست باشیم.

_آره وای تهیونگ نمیشه تند تند بریم؟

_اگه نیفتی چرا میشه!تند تر میریم برای منم بهتره زودتر برسونمت به قصر چون تنهایی محافظت ازت سخته!

اسب هایشان با سرعتی بیشتر از قدم زدن به سمت قصر یورتمه میرفتند تا زودتر به مکان امنشان برسند.جیمین کم کم احساس خستگی میکرد اما میدانست تا رسیدن به قصر حق بستن چشم هایش را ندارد.

مشعل های قصر در دیدرسشان قرار گرفته بود و نوید زسیدنشان به مقصد را میداد که دسته ای سرباز سردرگم دیدند.تهیونگ جلوتر رفت و سرباز ها با دیدن او تعظیک کردند و با دیدن جیمین روی زانوهایشان نشستند.جیمین آرام کنار گوش تهیونگ زمزمه کرد:

_چه خبر شده؟چرا اینا اینجان؟اینا سربازای محافظ دروازه ها نیستن؟

تهیونگ در جوابش آرام گفت:

_چرا هستن از دسته ی سربازای محافظ دروازه های شمالی قصرن!

کم جلو رفت،انگشت هایش را دور غلاف شمشیرش محکم کرد و فریاد زد:

The Lone | CompleteWhere stories live. Discover now