Chapter 17

689 147 13
                                    


° The new secret

جیمین به محض آنکه چشمهایش را باز کرد با نگرانی به اطراف خیره شد تا موقعیتش را تشخیص دهد.دیوار های سفید و آنژیوکتی که در دستش بود آخرین چیزهایی بود که دلش میخواست ببیند.ماسک اکسیژن روی صورتش را پائین کشید و سعی کرد از جایش بلند شود.بدنش خسته بود اما توانست سرجایش روی تخت بنشیند.سوک جین که همان لحظه با خستگی وارد اتاق شده بود قدمهایش را به سمت او تند کرد و گفت:

_هی باید استراحت کنی جیمین!یکم دیگه بخواب.

_هیونگ بریم خونه

_پزشکت گفته که باید باز معاینه ت کنه و بعد

_هیونگ خواهش میکنم..

_صبر کن میرم اجازه مرخصی بگیرم

از اتاق خارج شد و نفس عمیقی کشید تا به سمت دفتر پزشک معالجش برود.بعد از دو ضربه آرام روی در وارد اتاق شد و توضیح داد که جیمین از بیمارستان متنفر است و نمیتواند آنجا باشد.اینبار خودش هم میخواست زودتر جیمین را به خانه ببرد تا روشی که پدر بزرگش یافته بود را امتحان کنند.با قول مراقبت دقیق از پسرک او را از بیمارستان خارج کرد و به سمت خانه راه افتادند.از شب گذشته که بدن بی حال جیمین را به بیمارستان رسانده بود بیشتر از پانزده ساعت میشد که از کنارش تکان نمیخورد.

به اتاق جیمین برگشت که خبر مرخصی اش را بدهد در حالی که او لباس هایش را هم عوض کرده بود.نگاهی به جای کبودی آنژیوکت روی ساعدش انداخت و خونی که از آن جریان داشت را با دستمالی پاک کرد.نمیخواست مثل بچه ها با جیمین برخورد کند یا نگرانی اش را فریاد بکشد.بی آنکه به صورتش نگاه کند پرستار را صدا کرد تا روی محلی که انژیوکت داخل رگ ش رفته بود را تمیز و پانسمان کند.جیمین اینبار کمی به بازوی او تکیه داده بود و میتوانست بفهمد که حالش خیلی خوب نیست.

خیلی زود به خانه رسیدند اما انگار آن روز جیمین تصمیم گرفته بود مثل بچه سر به راهی کمک های سوک جین را قبول کند.به خانه رسید و بلافاصله به اتاق خودش رفت و کتاب را باز کرد.

با مرگ شاهدانی که داشت انگار بر سرنوشت نوشته شده داخل کتاب مهر تائید خورده بود.نگران و مضطرب و بیش از همه چیز غمگین بود.نمیدانست در آن سوی زندگیش چه اتفاقی در حال وقوع است و سرنوشتشان بدون مدرک بر علیه جونگشین چی میشود.سعی کرد حواسش را  به نوشته ها بدهد و چند خط دیگر از کتاب را بخواند.

نگاهی به خط های نوشته شده انداخت و لبخند غمگینی زد.بلافاصله کلمات به رقص در امدند و تصویر خانه ی سوخته نمایان شد.کم کم آشنایی این تصویر در ذهنش به جواب میرسید.

صدای تلفن همراهش از دنیای جادوییش بیرونش آورد.

_بله هیونگ؟

The Lone | CompleteWhere stories live. Discover now