Part5

238 33 10
                                    

جونگ کوک:
آههه،روی تختم ملق زدم و پتومو با پام شوت کردم و بالشتمو محکم بغل کردم.نمی خواستم بلند شم،چون خیلی خجالت می کشم .اصن اهمیت نمی دادم که مامانم بهم مشکوکه یا نه!
"چرا من این کارو کردم!؟من اصن چیزی دارم که بخوام ثابتش کنم؟این فقط یه حرکت مهربانانه بود.درسته؟آره درسته.این فقط یه حرکت مهربانانه بود.نمی تونه چیزی باشه .ما فقط باهم دوستیم،دوست.این فقط به هورمون تینجریه.آیا این درسته بوده که من تنها بودم؟آره درسته،من تنهام،خیلیم تنهام.احتمالا من احتیاج به یه دوس دختر دارم.نه ،من حتی نمی خوام دختری بیاد نزدیکم.چون به نظر من دخترا خیلی نچسبن :/(واقعا دستت درد نکنه کوک جان 💔هارتم ترک خورد)"
....من می دونم که خیلی دارم خودمو متقاعد می کنم.و هم می دونم که تهیونگم همین فکرو می کنه.پس چرا من حس کردم که حتما باید یه رابطه عاشقانه،توی زندگیم داشته باشم!؟
این حس واسه تهیونگ بود.چون اون اولین کسی بود که پیشم بود.اون بود که حس کنم،که فرد مهمی تو جهانم.
این اولین بارم نیس که همچین حسی به یه فرد دارم.وقتی که تو ژاپن بودم،بایه نفر آشنا شدم،که اونم خیلی خوب بود .موهای نارنجی داش و قدش یه خورده ازمن کوچیک تر بود.ای خدا ،اسمش چی بود؟فک کنم،اول اسمش با J شروع می شد.
اصن مهم نیس.الان موضوع راجب تهیونگه.آههه خدا.تهیونگ.
"صبر کن ببینم،من دارم به چی فکر می کنم؟احتمالا باید خل شده باشم"که یهو مامانم اومد تو اتاقم.
"عزیزم،تو خوبی؟تو تا الان باید حاظر می شدی."
ها؟!آره،من خوبم الان حاضر میشم.وقتی که صورتمو از لای لحاف کشیدم بیرون.مامانم عین برق ،دویید طرفم.
"وای ،صورتت قرمزه.احتمالا تبتم بالاس"
اوه فاک.فک کردن درمورد تهیونگ باعث شد که صورتم قرمز شه.
مامان ،من خوبم و سعی کردم که از دستش در برم.
"نه تو خوب نیستی.همینه،تو امروز مدرسه نمی ری."
چی؟
"همینکه شنیدی،برگرد به تختت.من امروز به مدرست زنگ می زنم که تو مریض شدی."
نه نه،به خدا من خوبم و شروع کردم به ناله کردن.
"هیچ عذری وارد نیس.نیگا کن خودتو.مثل گوجه قرمزی.فقط برو بخواب.احتمالا برای سفر بوده"
ولی اون مال دوروز پیش بود.مامانم برگشت طرفم و با سردی گف:تو امروز مدرسه نمیری.برو بگیر بخواب.


تهیونگ
"چرا ،این پسر هنوز اینجا نیس."
شاید من یه خورده زودتر اومدم.ولی این خیلی باهم فرق نداره. من تقریبا1ساعته این جا منتظرم.ما همیشه همین ساعت تو مد بودیم.به سرعت از نیمکت بلند شدم و با سرعت به سمت بیرون رفتم.گوشیمو از تو جیبم درووردم و زودی بهش زنگ زدم.
"بس کن،تو اینجایی" که من داد یکی رو شنیدم.این هیچ وقت اتفاق نمی یفتاد تا موقعی که معلم این جا بود.لعنتی.جونگ کوک ،جواب بده دیه،لعنتی.
معلم مچمو گرفت موقعی که گوشیم زنگ خورد."س"این صدایی بود که قبل از این که معلم گوشیمو ازم بگیره.
خاموشش کردو گذاشت تو جیبش.
"می دونی،که تلفن تو مدرسه قدغنه،کیم تهیونگ.این چندمین باره که به خاطر شکوهمند قوانین توبیخ میشی."
مع،م.من ،واقعا معذرت می خوام و تعظیم نود درجه کردم و گفتم:دیگه هیچ وقت تکرار نمی شه.
"این چندمین باره که تو این حرفمو می زنی؟"صداش واقعا بلند بود که من یخورده از جام پریدم."بعد از کلاس بیا،گوشیتو بگیر"اینو گف و رف.
"کلاس هنو شروع نشده بود"تقریبا بعد رفتنش داد کشیدم.می دونم که شنیده.کاری که همیشه می کنه.
لعنت.جونگ کوک،من چقدر باید منتظر بمونم؟خواهش می کنم،خوب باش



خب،واقعا ساری که نتونستم آپش کنم.😔
ولی از این به بعد آپش می کنم.
کامنتو ووت ،یادتون نره.خیلی دوشتون دارم♥️

Is it love?♥️VkookWo Geschichten leben. Entdecke jetzt