Part2

372 38 7
                                    

باد به آرومی به حرکت در میومد،طوری که تهیونگ آرزوی تختش بلند شد تا در پنجره رو ببنده.وقتی که چشمامو مالید و موهای بهم ریختشو مرتب کرد،باد روز بسیار خاصی افتاد.اون به سرعت در پنجره رو بست و یونیفرمشو پوشید و با سرعت از پله ها با لبخند اومد پایین تابره واسه صبحونه.
مامانش پرسید:که چه چیزی باعث خوشحالیه اون شده؟! موقعی که داشت صبحونه رو درس می کرد.
وقتی که تهیونگ داشت تست مربایشو می خورد گف:چیز خاصی نیس.
مامانش گفت:میدونی که من این چیزارو باور نمی کنم.موقعی که داشت صبحونه می خورد.که یهو تهیونگ از جاش پرید و بدون توجه به این که مامانش چه غذایی درست کرده.و گف که دیرش شده و قول داد که فردا غذارو باهم بخورن،رفت لپ مامانشو بوسید و با صدای بلند خداحافظی کرد و درو بست.مامانش هم زیر لب خداحافظی گف.و با اینکه می دونست که تهیونگ هنوز دیرش نشده بود،با فکر کردن صبحونشو خورد.


از پارت دیگه تهیونگ داستانش شروع میشه.
منتظر باشین.
من چون کنکوری هستم.فقط اخر هفته ها وقت برای ترنسلت و پاپلیش فیکو دارم.پس تا اخر هفته منتظر باشین.
ممنون♥️🙏

Is it love?♥️VkookOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz