Part3

289 39 4
                                    

تهیونگ:
من با سرعتی که می تونستم ،پدال می زدم که به مدرسه برسم.بدون اینکه چقدر خسته و پاهام از شدت پدال زدن،درد می کرد.
ولی باید بدون هیچ معطلی برسم.امروز همون روزی بود فکر می کردم.دوچرخمو روبه روی مدرسه پارک کردم،وباحالت دو به داخل رفتم.قلبم داشت از دهنم می زد بیرون.من هنوز باور ندارم که امروز.همون روزه.وایسادم روبه روی کمدی که وسایلامو توش می ذارم.خیلی استرس داشتم. نفس عمیق کشیدم و به خودم یادآوری کردم،که امروز یه روز خاصه و من نباید خرابش کنم.دستمو سر دادم که دستیگرهٔ دروبگیرم.از شدت استرس دستام ضعیف شده بود و می لرزید.وقتی که درو باز کردم، دیدم که یه دانش آموز جوون بود که تو کلاس بود.(هیچکس نبود تو کلاس) کم کم لبخندم اتوماتیک وار وا شد.
دانش آموزی با موهای مشکی،سرشو بلند کرد و واسه چند لحظه چشم تو چشم شدیم.بدون هیچ فکری به سمتش رفتم و اون هم از روی نیمکتش بلند شد.من با نصفه دادی گفتم:جونگ کوک. اون پسر قد کوتاه اومد تو بغلم ‌من سرمو بردم توی گودی گردنش و از خوشحالی گریه کردم.بعدش اونم با خجالت سرشو گذاشت روی شونم و دستشو دایره وار پشت کمرم کشید و گف:خیلی دلم برات تنگ شده بود،تهیونگا .منم خیلی محکم فشردمش و گفتم:منم همین طور جونگ کوکا.
بعدش از بغل هم اومدیم بیرون.ازش پرسیدم که تعطیلاتش چطور بود.اونم گف که،ژاپن تو بهار خیلی قشنگه و امیدوارم که یه روز بشه باهم بریم ‌بعد با خندهٔ سادش ،خندید.
من گفتم:منم همین طور.ولی می دونی چیه ،من بدون تو خیلی تنها بودم و با ناله یه مشت اروم زدم به بازوش.
جونگ کوک هم با ناله گفت:آخخخخخ.دردم اومدم.
منم با هول و هوا پرسیدم که خوبه.وازش معذرت خواهی کردم.اون یکم بهم خندید و گف:خوبم.و اروم دست چپشو تکون داد.گفتم:خوبه ،ترسیدم چیزیت شه.
بعد ازم پرسید که بدون اون چیکار می کردم ،موقعی که داشت وسایلاشو می ذاشت رو میز. منم از روی حقیقت گفتم که ،تا صبح بیدار می موندمو ،فیلم می دیدم.
جونگ کوک : دروغ میگی؟ کل هفته؟یعنی تو دوست دیگه ای نداری؟
گفتم:چرا دارم ولی حوصله بیرون رفتن نداشتم.
جونگ کوک:واو،هیونگ ،زندگی خیلی سختی داشتی پس و خندید.منم گفتم که:بهتری شات آپ شی.واون با خنده گفت باشه و به حرفاش ادامه داد.داشتیم از بچگیامون،موقعی که چجوری باهم آشنا شدیم حرف زدیم که صدای زنگ درومد.بعد از یه ربع کلاس بعدی شروع شد و من خیلی خوشحالم که پیش همدیگه نشستیم.(اشتباه نکنید،که من حسی به جونگ کوک دارم.اون فقط دوست بچگیامه.به نظر من قرار گذاشت با دوست بچگیام یخورده عجیبه،این طور نیس؟!از نظر خودم ما هنوزم بچه ایم.به نظر ما زندگی کردن پیش همدیگه.اونقدرام عجیب نیس.چون این واقعا نرماله که ما اینقدر بهم نزدیکیم)
کلاس خیلی خسته کننده بود.خوندن که خیلی راحته،ریاضی و زبان هم همین طور.پس چرا من اینجام؟درسته من فقط به خاطر حقوق میام اینجا.چون رشتهٔ من و کوک حقوقه،چون جفتمون می خوایم باهم وکیل شیم.
بعداز اینکه زمان گذشت،و وقت نهار شد،من رفتم پیش جونگ کوک که داش وسایلاشو جمع می کرد.گفتم:هی کوک می خوای باهم، نهار بخوریم و اون هم قبول کرد.

دوستان،منتظر پارت دیگه باشین.
امروز حتما پارت دیگه رو ترجمه و بعد پابلیشش می کنم.
با تنکس♥️

Is it love?♥️VkookDove le storie prendono vita. Scoprilo ora