Part 4

210 29 2
                                    

جونگ کوک
"جونگ کوک،بیا باهم غذا بخوریم"
من:باشه
من و تهیونگ،باهم رفتیم بالای پشت بوم.همون جایی که ما همیشه ناهارمون رو اونجا می خوریم.
وزش باد ملایم،باعث میشه که تک تک لحظه ها،خاص شه.
تهیونگ:چه چیزی تورو کشونده اینجا.موقعی که دستشو دور شوند هام حلقه کرد.زیرلب گفتم:واقعا هیچی.
موقعی که داشتم ،غذامو از کیف ناهارم برمیداشتم.گفت که یه بویی میاد.گفتم:توهم زدی؟!من که بویی حس نمی کنم.تهیونگ:یعنی واقعا حس بویایی تو از دست دادی😐؟
منم با دقت بو کردم.راس می گف ،به بویایی میومد.تهیونگ ساندویچمو از دستم گرفتو بوش کرد و گف:درست حدس زدم،بو از غذای تو میومد.یه آهی کشیدم و گفتم،چاره ای نیس،مجبورم سیبی که تو کیفمه بخورم.تهیونگ:مگه من میزارم که سیب بخوری،اون حتی ته دلتم نمی گیره.و از کیف تغذیش یه کیمچی دروورد و چاپستیک هارو داد به من.یه خورده از کیمچیا خوردم.خیلی خوش مزه بود.
بعد از 10Min
گفتم:خیلی خوشمزه بود،خودت درس کردی؟جواب داد:اره،خوشت اومد؟گقتم:محشره.فک نمی کردم بتونی انقدر کیمچی رو خوب درس کنی.(چون جونگ کوک می دونست که تهیونگ اصن آشپزی نمی کنه) تو که آشپزی بلد نبودی،پس چطور تونستی،کیمچی درس کنی؟
تهیونگ:خب یاد گرفتم.که من شروع کردم به شوخی کردن.
نه معلومه که تو درس نکردی.تهیونگ مث دخترا مدرسه های ژاپنی شروع کردن به حرص خوردن و سرخ شدن.که من داشتم از خنده منفجر می شدم.که گفتم:باشه بابا شوخی کردم،اینقدر جبه نگیر. که تهیونگم با لبخند مستعطیلیش خندید.(الهی قربون خندت شم ته جونم♥️)
زنگ خورد و ما داشتیم،لباسامونو می تکوندیم که بریم کلاس.
'خیلی دلم برات تنگ شده بود،تهیونگ'



امیدوارم از این پارتم لذت برده باشین.
ووت و کامنت فورگت نشه😽
دوشتون دارم،منتظر پارت دیگه باشین😊

Is it love?♥️VkookWhere stories live. Discover now