part 1

63 3 0
                                    

" دلم برات تنگ شده ، صدامو ميشنوى ؟ "

#backtoyou
#Harlena 💫
#fanfic 🖤
#part1 🖤

in the name of god 💫

selena's pov :
براى اخرين بار به در بسته ى خونه نگاهى انداختم . الان فكر كنم حدود يك ربعى ميشه كه همينجور وايسادم و به خونه نگاه ميكنم ، هيچ اميدى نيست، بايد برم

به كيف وسايلم كه روى زمين گلى پرتاب شده بود نگاهى انداختم و اروم به سمتش قدم برداشتم ، خم شدم و از روى زمين برشداشتم روى كولم انداختمش و راه افتادم

وارد خيابون شدم ، تاريك بود و فقط چراغ خونه ها بود كه كمى روشنش ميكرد . دوباره ذهنم به سمت خاطرات قديمى كشيده شد و اشك توى چشمهام جمع شد .

من دارم از اون خونه ميرم ، خونه اى كه زيباترين خطراتم رو توى اون داشتم ، زيباترين اتفاق هاى زندگيم توى اون اتفاق افتادن ، خونه اى كه زيباترين افراد زندگيم توى اون بودن

دوباره با فكر كردن بهش يك قطره اشك از چشمام چكيد

بارون هر لحظه سرعتش زياد و زيادتر ميشد ، درست مثل اشكهاى من كه با فكر به اون بيشتر ميشدن

هروقت بهش فكر ميكنم گريم ميگيره ، حتى اگه سعى هم كنم هيچوقت نميتونم فراموشش كنم .

نميتونم چشماى سبزشو كه من رو ياد جنگلى وسيع مينداخت فراموش كنم ، نميتونم موهاى فر ابريشمى نرمش رو فراموش كنم ، نميتونم لبخند مستطيل شكلشو فراموش كنم .

دلم براش تنگ شده .
دلم برات تنگ شده ، صدامو ميشنوى ؟
فكر نميكنم بتونى صدامو بشنوى
چرا رفتى هرى ؟ چرا تنهام گزاشتى ؟ مگه تو قول نداده بودى پيشم بمونى ؟ تو كه هيچوقت زير قول هات نميزدى
خيلى نامردى كه منو تو اين دنيا تنها گزاشتى ، مگه من جز تو كى رو تو اين دنيا داشتم ؟؟ تو تموم زندگيم بودى ولى حالا رفتى و منو تنها گزاشتى .

باد سردى بهم برخورد كرد كه باعث شد كمى بلرزم و از فكر بيرون بيام . به اطرافم نگاهى انداختم ، اصلا نميدونم كجام فقط روبروم يه جاده ى طولانى و تاريك بدون هيچ ماشينى ميبينم .

هوا خيلى سرد شده و منم هيچ چيزى تنم نيست . فكر كنم اخرش توى همين سرما جون ميدم ، بهتر از اين زندگى خلاص ميشم و ميرم پيشش .

اشكامو با پشت دستم كه يخ زده بود پاك كردم و به ارومى به راه رفتنم ادامه دادم .

الان نيم ساعته كه دارم راه ميرم و ديگه پاهامو حس نميكنم ، چشمام كم كم داره بسته ميشه و احساس خستگى ميكنم . دلم ميخواد همينجا بيوفتم ولى بايد ادامه بدم تا به يه جايى برسم ،
همينجور به راه رفتنم ادامه دادم كه ديگه نتونستم و محكم به اسفالت سفت زمين برخورد كردم .

درد زيادى رو توى كمرم حس كردم ولى اهميتى ندادم ، چشمهام كم كم داشت بسته ميشد كه نور ضعيفى رو از دور ديدم .

فكر كنم نور چراغ يه ماشينه ، نميدونم مغزم ديگه كار نميكنه . اخرين چيزى كه ديدم نزديك شدن نور بود و بعدش توى تاريكى فرو
رفتم ......

writers: seiri .s and nzi 💖

@harry_selena1

Back to youWhere stories live. Discover now