#backtoyou 🥀
#Harlena ✨
#fanfic 🥀
#part4 ✨
_______________________________________
سكوت سنگينى تو ماشين برقرار بود و انگار كه هيچكدوم قصد شكستن اين سكوت رو نداشتيم و تو مغزمون با كلمات درگير بوديم .............
_______________________________________#backtoyou 🥀
#Harlena ✨
#fanfic 🥀
#part4 ✨و هرى اون فقط خنديد و گفت وات ؟ ..........
با چشماى پر از اشكم نگاهش كردم ، اون داره ميخنده ؟ اون داره به من ميخنده ؟لويى : ميشه يكى بگه اينجا چه خبره ؟
هرى : باور كن من نميدونم ، مثل اينكه قاطى كردهسلنا : من قاطى كردم ؟ اين تويى كه قاطى كردى و جورى رفتار ميكنى كه منو نميشناسى
هرى : من واقعا نميدونم تو كى هستى
با ناراحتى به چشماش خيره شدم . نه اين نميتونه هرى من باشه ، همونى كه من يه روزى تموم دنياش بودم حالا روبروم ايستاده و ميگه كه من و نميشناسه .
ديگه طاقتم تموم شده بود ، تحمل اين رو نداشتم كه تموم زندگيم اين طور تو چشمام زل بزنه و بگه كه من و نميشناسه
همونطور كه هق هق ميكردم از اشپزخونه بيرون رفتم و به سمت در خروجى حركت كردم و اصلا هم به صداهاى پشت سرم توجهى نكردم .
در رو باز كردم ، پامو از خونه بيرون گزاشتم كه دستم توسط كسى كشيده شد
برگشتم و به چهره ى پر از ارامش ليام خيره شدم .
ليام : صبر كن سلنا، عجله نكن . همه چيزو بهت توضيح ميدم
فقط ازت خواهش ميكنم زود تصميم نگير ، اون الان شرايط خوبى نداره
اونو تحت فشار قرار نده ، كمكش كن كه خودشو پيدا كنهبه ليام خيره شدم ، با اين كه چيزى از حرفاش نفهميدم ، تصميم گرفتم بهش اعتماد كنم
انگار اونم فهميد چون گفت : صبر كن برم ماشين رو بيارم
منتظر شدم تا ماشين رو بياره و بعد هم سوار ماشينش شدم
سكوت سنگينى تو ماشين برقرار بود و انگار كه هيچكدوم قصد شكستن اين سكوت رو نداشتيم و تو مغزمون با كلمات درگير بوديم ..
اون درگير اينكه چطور موضوع رو توضيح بده و من فقط در حال پرسيدن يه سوال اونم اينكه چرا ؟
چرا اين بلا سر زندگى من و هرى اومد ؟ ................
1398/02/18
3:40 p.m
seiri
YOU ARE READING
Back to you
Fanfictionback to you 💚💫 "دلم برات تنگ شده ، صدامو ميشنوى ؟" harrystyles and sg fanfic