part 10

13 3 0
                                    

#backtoyou
#fanfic
#part10
#harry

د.ا.ن سلنا :
بعد اينكه صبحونم رو توى دفترم خوردم به سمت دفتر استاد راه افتادم تا ازش در مورد بيمارم سوال بپرسم
من حتى اسمش رو هم نميدونم

جلوى در وايستادم و اروم ضربه اى به در زدم

استاد بفرمايى گفت و منم وارد اتاق شدم و پشت سرم در رو بستم

سلنا : سلام

استاد از پشت عينكش لبخندى به من زد و گفت : سلام دخترم ، بيا بشين

و به مبل هاى كرم رنگ اشاره كرد

لبخندى زدم و روى يكى از مبل ها نشستم

استاد : خب حالت چطوره ؟

سلنا : خب اگه راستش رو بخواين ، خيلى استرس دارم و يه جورايى نميدونم اصلا بايد چيكار كنم و الان هم اومدم تا از شما يه سرى اطلاعات در مورد بيمار بگيرم تا يكم باهاش اشنا شم

استاد لبخندى بهم زد و گفت : ميدونم استرس دارى دخترم ولى اصلا لازم نيست نگران چيزى باشي . تو قبلا چندين بيمارى كه دچار افسردگى بودند رو درمان كردى
من بهت ايمان دارم و ميدونم كارت رو خوب انجام ميدى
و در مورد اطلاعات بايد بهت بگم من قرار نيست چيزى در موردش بهت بگم
اين تويى كه بايد با بيمارت ارتباط خوبى برقرار كنى و سعى كنى اون رو بشناسى

هيچى ، الان احساس ميكنم يه بدبخت واقعيم
اخه من چجورى با يه بيمار دو قطبى ارتباط برقرار كنم و ازش اطلاعات بگيرم ؟؟؟

سلنا : خب استاد حداقل اسمش رو بگين

استاد : هرى

سلنا : هرى ؟!

استاد : اره هرى و اون امروز براى اولين جلسه مياد پيشت

سلنا :  امروز ؟؟ ساعت چند ؟

استاد به ساعتش نگاهى انداخت و گفت الان ساعت ١٠ عه و اون حدود نيم ساعت ديگه اينجاست

و همين حرف باعث شد تا من هول كنم

سلنا : نيم ساعت ديگه ؟؟؟ اخه چرا الان ميگين استاد ؟ نميشد زودتر بگين ؟ اخه من الان چه غلطى بايد بكنم ؟ واااااى خداى من

استاد : هى هى ، لازم نيست نگران باشى ، فقط برو توى دفترت و منتظرش باش و به هيچ چيز هم فكر نكن

سلنا : باشه باشه ، من الان ميرم توى دفترم و منتظرش ميمونم

استاد : اره افرين

سلنا : باشه من رفتم ولى استاد يادتون باشه خيلى نامردين

استاد خنديد و گفت : برو دختر ، بروووو

منم خنديدم و از اتاق خارج شدم

وارد دفترم شدم و روى صندلى پشت ميز كارم نشستم

سرم رو روى ميز گزاشتم و با خودم فكر كردم كه الان دقيقا بايد چه غلطى بكنم ؟ چطور باهاش حرف بزنم ؟ چطور بحث رو شروع كنم ؟ اگه يدفعه دچار اختلال بشه و قاطى كنه بايد چه غلطى كنم ؟

تلفن روى ميز زنگ خورد

برداشتمش و صداى دمى رو پشت خط شنيدم

دمى : خانم گومز بيمارتون اومدن

به ساعت نگاه كردم

لعنتى كى ١٠:٣٠ شده بود

سلنا : باشه دمى ، بفرستش بياد تو

دمى : باش ، موفق باشى

سلنا : ممنون

تلفن رو سرجاش گزاشتم

تقه اى به در خورد و من كاملا هول شدم ، لعنتى

نفس عميقى كشيدم و گفتم بفرماييد

در باز شد و يه مرد به پشت وارد شد و در هم پشت سرش بست

من از سرجام بلند شدم و بهش خيره شدم

و اون برگشت

شت شت كامانننن اون يه پسر حدودا ٢٠ ساله ى جذاب و كيوت بود با موهاى فر و چشماى سبز

لعنتى چطور اين پسر كيوت ميتونه دو قطبى باشه

اگه اين پسر هرى باشه و دو قطبى داشته باشه من خودمو از همين پنجره ى اتاقم پرت ميكنم پايين 😐

و اون جلو اومد و دستش رو به سمتم دراز كرد و گفت : سلام ، هرى هستم

و من حرفمو پس ميگيرم ، نميخوام خودمو از پنجره پرت كنم پايين ، لعنتى من هنوز جوونم

t.me/oned_boysff

Back to youWhere stories live. Discover now