#backtoyou
#fanfic
#part8
#harryد.ا.ن سلنا :
بعد از اينكه شام رو اماده كردم همه رو صدا زدم تا بيان و شام بخوريم
همه در سكوت شام رو ميخورديم و من هم اشتهايى نداشتم پس فقط با غذام بازى ميكردم
ليام زودتر از همه غذاش رو تموم كرد و به پسرا گفت كار مهمى باهاشون داره و بايد برن تو حال تا در موردش صحبت كنن
وقتى همه از سر جاهاشون بلند شدن منم پاشدم تا بشقاب ها رو جمع كنم
پسرا يكي يكى از اشپزخونه بيرون رفتن و ليام به سمتم اومد
ليام : سل ، بهتره كه الان براش ماجرا رو تعريف كنى . مطمعنم اون الان خيلى گيج شده
سلنا : باشه
نفس عميقى كشيدم و پشت سر ليام از اشپزخونه خارج شدم
نايل و لويى و زين روى مبل سه نفره اى نشسته بودن و هرى هم كنارشون روى مبل تك نفره نشسته بود و سرش پايين بود
من و ليام روى مبل دو نفره اى روبروى اونها نشستيم
ليام سرفه اى كرد تا توجه همه رو به خودش جلب كنه
ليام : خب هرى فكر كنم تا الان متوجه شده باشى كه سلنا تو رو ميشناسه ؟
هرى سرى تكون داد و به من نگاهى انداخت
ليام : خب بايد بگم كه سلنا دوست دخترت بوده و منم ماجراى فراموشيت رو براش تعريف كردم و فكر ميكنم اون علت فراموشيت رو بدونه
ليام نگاهى به من انداخت و منم نامطمعن سر تكون دادم
ليام : خب من فكر كردم كه سل بهتره زندگيتون رو برات تعريف كنه ، شايد كمكى به فراموشيت بكنه
هرى دوباره به تكون دادن سرش اكتفا كرد
فكر كنم اون الان فقط خيلى گيج شده و نميدونه بايد چه واكنشى نشون بده
پسرا با دقت بهم زل زده بودن
سلنا : خب از كجا شروع كنم ؟
لويى : از اولش
زين : در واقع از اول اشناييتون
سرم رو تكون دادم و به هرى نگاه كردم
هرى با چشماى سبز ياقوتيش بهم خيره شده بود
فقط زل زدن به چشماش ميتونه من رو به اعماق خاطراتمون بكشونه
و اره ......
من دوباره توى خاطرات غرق شدم ..................فلش بك :
......@oned_boysff
YOU ARE READING
Back to you
Fanfictionback to you 💚💫 "دلم برات تنگ شده ، صدامو ميشنوى ؟" harrystyles and sg fanfic