Chapter 1: something's wrong...

3K 291 14
                                    

Chapter 1: Something's wrong...

مدتی میشد که برنامه ی کاری اعضا سخت و فشرده شده بود. تور و مراسم های پشت سر هم، فقط و فقط اونها رو خسته تر می کرد و علاوه بر تمامی این ها، نداشتن خواب درست حسابی هم کمکی به حالشون نمی کرد...
چند وقتی هم میشد که حالش تعریف چندانی نداشت...
در واقع... حالش اصلا خوب نبود...
خستگی و مریضی هر دو بهش فشار وارد می کردن اما در اون روز...
برخلاف روزهای دیگه، درد آزاردهنده ای به قلبش فشار وارد می کرد و استرس ناشی از این درد به وجودش رخنه زده بود...
دردی که گاه و بیگاه سراغش رو می گرفت و تمامی نظم و بی نظمی های زندگیش رو برهم می زد...
دلیل این درد رو نمیدونست و از دونستنش ترس زیادی داشت...
با این حال چیزی به بقیه ی اعضا نگفت و نمی گفت تا اونها رو نگران نکنه و یا برنامه هایی که ارزششون از نظرش از سلامتیش مهم تر بود رو بهم نزنه...
در بازیگری ماهر بود و این بهش بینهایت کمک می کرد که شرایطش رو از سایر اعضا پنهان کنه.
البته...
این جیمین بود که تنها متوجه رفتار غیر عادی تهیونگ شده بود...
روی صندلی کارش جمع شده و پلک هاش رو روی هم قرار داده بود تا استراحتی که مدتهاست ازش دور بوده رو احیا کنه...
اما چه فایده...
نه شرایط بدنیش بهش این اجازه رو میداد و نه شرایط روحیش...
صدای در به گوشش خورد و به آرومی چشم هاش رو باز کرد.
پاهاش رو روی زمین گذاشت و با بی حالی، بلند شد و صاف نشست. با لحنی که سعی می کرد سرحال نشونش بده، گفت: بیا تو.
در به آرومی باز شد و جیمین سرش رو داخل اتاق خم کرد: هی.
تهیونگ لبخند زد و دستش رو تکون داد.
بنظرش تک تک حرکات جیمین دوست داشتنی میومد.
علاقه ی اون به جیمین ، چیزی فرا تر از علاقه ی یه دوست بود...
تهیونگ تک تک قطرات عشق نا خواسته ش نسبت به دوست صمیمیش رو می بلعید و بهش اجازه ی بروز نمی داد.
می ترسید.
از عواقب این احساسات ممنوعش می ترسید...
میدونست که جیمین عاشقش نیست...
او برای جیمین، چیزی جز یک دوست نبود...
شاید نزدیک ترین لقبی که نصیبش میشد و بهش می رسید، لقب دوست صمیمی بود.
و همین افکار ، حال اون رو آشفته تر می کرد...
جیمین در رو کامل باز کرد و با اشاره به بیرون گفت: مربی رقص صدامون کرده. تا ده دقیقه دیگه جمع می شیم سالن تمرین.
تهیونگ نفس عمیقی کشید و هومی گفت. سرش رو از پشت به صندلی تکیه داد و به سقف خیره شد.
جیمین اخمی از روی نگرانی به صورتش نشست. نزدیکش رفت  و سرش رو خم کرد.
با تردید پرسید: ته... حالت خوبه؟
تهیونگ سرش رو بلند کرد و خنده ی مصنوعی سر داد: چرا نباید خوب باشم؟
جیمین که هنوز قانع نشده بود، گفت: خوب بنظر نمیرسی...
تهیونگ سرش به طرفین تکون داد و سرحال لب زد: خوبم! خوبم! واقعا خوبم... فقط خوابم میاد و خستم... همین.
جیمین چیزی نگفت.
دستش رو دراز کرد تا دمای بدنش رو چک کنه اما در همون لحظه تهیونگ مثل تیر، سریع از جاش بلند شد: بریم؟!
مضطرب خندید و به سمت در حرکت کرد.
جیمین مشکوک از پشت بهش نگاه کرد. زیر لب گفت: امیدوارم واقعا همینطور باشه...
تهیونگ ایستاد و سمتش برگشت: چی؟
جیمین سرش رو تکون داد و راه افتاد. تهیونگ شونش رو بالا انداخت و هر دو با هم سمت سالن تمرین رفتن.
.
.
جیهوپ و کوکی قبل از اونها رسیده و مشغول گرم کردن بدن خود و انجام حرکات کششی بودند...
تهیونگ و جیمین هم با ملحق شدن به جمعشون، شروع کردن به گرم کردن بدنشون.
بعد از چند دقیقه هر چهار نفر آماده بودن و مربی گرم توضیح دادن به جیهوپ و جونگ کوک شد.
تهیونگ روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد. سرش گیج می رفت... گرمش بود.
چرا دمای محیط انقدر ناگهانی بالا رفته بود...؟
صدای مربی رو شنید که ازش میخواست پیشش بره. 
بی توجه به حالش از جاش بلند شد ولی بلافاصله دستش رو روی دیوار گذاشت و چشم هاش رو روی هم فشرد تا سیاهی دیدش از بین بره. سرش رو به آرومی تکون داد و دوباره تعادلش رو حفظ کرد.
سعی کرد طبیعی جلوه بده و طوری که انگار چیزی نشده سریع پیش مربی رفت.
جیمین پیش مربی ایستاده و با همون نگاه نگران به تهیونگ خیره شده بود.
تهیونگ پیش اون دو ایستاد و زمانی که متوجه نگاه جیمین شد، لبخند پر انرژی ای زد تا اطمینان خاطر بده و بعد نگاهش رو به مربی برگردوند.
ته دلش از این نگرانی جیمین، کمی خوشحال بود.
اهمیت و ارزشی که جیمین برای تهیونگ قائل میشد، کافی بود تا قلب اون رو به شیرین ترین نحو ممکن گرم کنه...
مربی با دقت توضیح داد که قرار بر اینه که در مراسم چند روز بعد، جیمین و تهیونگ رقص و اجرای دو نفره باهم داشته باشن.
از طرف دیگه، جیهوپ و کوک هم با هم...
سه نفر باقی مونده در این مراسم، رقص و استیج خاصی نداشتن...
حرکات رقص رو با هر دو گروه کار کرد و همه چیز رو مو به مو برای اون چهار نفر توضیح داد.
با شروع تمرین، شرایط بدنی تهیونگ بدتر از قبل شد...
جیهوپ و کوکی روند پیشرفتشون سریع تر از جیمین و ته ته بود.
تهیونگ نمی تونست مثل همیشه روی رقص تمرکز کنه و مدام حرکات رو اشتباه اجرا می کرد... با این حال تمام تلاشش رو کرده بود تا حال بدش رو فراموش کنه و پا به پای جیمین حرکت کنه.
شاید اگه حالش خوب بود، از تک تک این لحظات لذت کامل می برد؛ ولی در اون لحظه بیشتر از هر چیزی استرس داشت و نگران بود.
ساعت هفت شده بود و آسمون تاریک...
چندین و چند ساعت رقصیده بودند و روی حرکاتشون کار کرده بودن...
مربی با صدای بلند گفت: برای امروز کافیه.
کوکی و هوبی تمامی حرکاتشون رو یاد گرفته و در تمرین های بعدی فقط باید روی هماهنگی و سرعتشون کار می کردن.
اما جیمین و تهیونگ کارشون نصفه نیمه باقی مونده بود.
جیمین عرق روی پیشونیش رو پاک کرد: تقریبا نصف حرکات رقص موند. فردا باید زود تر تمرینمون رو شروع کنیم.
نمیخواست تهوینگ احساس مقصر بودن کنه... قادر به مخفی کردن نگرانیش برای وضعیت تهیونگ نبود...
تهیونگ خیلی براش مهم بود...
و میدونست که ته ته داره چیزی رو ازش پنهان می کنه و مصمم بود که سریع تر سر از کار اون پسر کله شق در بیاره...
اما با وجود تمامی تلاش های جیمین ، تهیونگ احساس گناه می کرد. به این فکر می کرد که چیکار میشه کرد..
چطور میتونه کم کاری هاش رو جبران کنه...
نباید بقیه رو با خودش عقب می کشید...
نباید...
سرش رو بالا اورد و از جیمین پرسید: نمیشه یه ذره بیشتر تمرین کنیم؟ خسته شدی؟
جیمین مردد اخم کرد: من...
به تهیونگی که رنگی به صورتش نداشت و شبیه روح شده بود، خیره شد...
قطعا چیز دیگه جز خستگی در میون بود... اما چی...؟
لب تر کرد و با تلخی گفت: من خسته نشدم اما... تهیونگ تو حالت خوب نیست...
تهیونگ بلافاصله سرش رو به طرفین تکون داد: خوبم! واقعا خوبم!
با ناراحتی اخم کرد و با مظلومیت به پسر جلو روش خیره شد: لطفا...
جیمین پوفی کرد و کلافه چشم هاش رو روی هم فشرد.
کلمه ی "نه" ای که روی نوک زبونش بود رو به زور نادیده گرفت...
غم و مظلومیت نگاه تهیونگ این اجازه بهش نمیداد...
به جیهوپ و کوکی که وسایلشون رو جمع کرده و منتظرشون بودند، خیره شد.
جیهوپ در حالی که نزدیک در ایستاده بود، کمی بلند گفت: پس منتظر چی هستید؟!
جیمین نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و سمت اون دو برگشت: بدون ما برید! ما یه ذره بیشتر تمرین می کنیم.
دلش شور می زد؛ نمی دونست چرا ولی حس خوبی نداشت...
رازی که تهیونگ سعی در پنهان کردنش داشت، آزارش میداد...
و میدونست که همین مخفی کاری احمقانه ی اون قراره دردسر ساز بشه...
کوکی با صدای بلند فریاد زد: هیونگ زیاد دیر نکنید.
و با گفتن این، هر دو سالن رو ترک کردن و جیمین و تهیونگ رو تنها گذاشتن.
سکوت آزار دهنده ای بین اون دو بر قرار شد.
و این تهیونگ بود که با شکستن سکوت، پرسید: ادامه بدیم؟!
جیمین نفسش رو با صدا به بیرون فوت کرد و به آرومی سر تکون داد.
با این دوباره تمرین خود رو از سر گرفتن...
حال تهیونگ هر لحظه بد تر و بد تر میشد.
احساس می کرد که سرش چندین تن وزن داره و دیدش هر لحظه تار تر و تیره تر میشد...
قلبش تیر می کشید.
اینها نشانه ی خوبی نبودند... بودن؟
بیشتر از نیم ساعت این وضعیت رو تحمل کرد و با خودش جنگید تا به بدنش اجازه تسلیم شدن نده.
نمی خواست تنها بخاطر وضعیت مسخره ی بدنش، اجرای همه شون با مشکل مواجه بشه...
اما خب...
بدنش بالاخره وا داد...
وسط رقص بودند؛ جیمین پشت و تهیونگ جلو می رقصید.
در اون قسمت رقص باید بعد از یک نیم چرخش جاش رو با جیمین عوض می کرد...
ولی بعد از چرخش، درست به محض اینکه به پشت برگشت تا جاش رو با جیمین عوض کنه، بدنش شل شد و دیدش کاملا تار...
قلبش بدجوری تیر میکشید و همین باعث شد نفس هاش به خس خس بیوفتن...
جیمین که در طول تمرین کل مدت حواسش به ته بود، با دیدن این سریع سمتش رفت و قبل از اینکه زمین بخوره، اون رو توی هوا گرفت.
بلافاصله زمین نشست و با چشم هایی که گرد شده بودن، بدن بی جون تهیونگ رو تماشا کرد.
با صدای پر از شوک و نگرانی، صداش زد: ه..هی تهیونگ!
تهیونگ دستش رو روی قفسه ی سینش مشت کرده بود و سعی داشت شمار نفس هاش رو تحت کنترل در بیاره.
اما چند لحظه بعد زیر لب چیز نا واضحی گفت که اصلا قابل تشخیص نبود و بعد... بدنش کاملا رها شد.
جیمین با صدایی لرزون صداش کرد: ت... تهیونگی.
چند ضربه آروم به صورتش زد و وقتی هیچ واکنشی از سوی اون ندید، دوباره بلند تر صداش کرد: تهیونگ!!
بدنش داغ و پر حرارت بود.
داغ داغ.
دستش رو روی پیشونیش گذاشت و با ترس گفت: تبش... تبش خیلی بالاست...
وحشت سر تا سر وجودش رو فرا گرفت....
جثه ی بی جون تهیونگ رو زمین بلند کرد و با چسبوندن تن گرم اون به سینه ش، به سرعت سمت در حرکت کرد...
تهیونگ رو محکم به خودش چسبونده و روی حرکات آروم قفسه ی سینه ش تمرکز کرده بود که چطور با هر نفس ضعیف و کوتاهی که می گرفت بالا و پایین می شد...
می ترسید...
می ترسید به اون جسم با ارزش در آغوشش چیزی بشه و اون فرد دوست داشتنی میون دست هاش، آسیب ببینه...
ساختمون تقریبا خالی بود و همه رفته بودن...
در حالی که با سرعت به سمت در حرکت می کرد، چشم هاش در اطراف دنبال فردی می گشت که بهش کمک کنه...
اما طوری که انگار معجزه ای رخ داده باشه، قبل از اینکه به ورودی ساختمون برسه صدای منیجرشون رو شنید.
-جیمین؟
با چشم های پر سمتش برگشت و از اینکه کسی رو پیدا کرده بود، خوشحال شد.
با بغض لب زد: ب...باید برسونیمش بیمارستان! ا...اون ح... حالش خوب نیست!
منیجر به تهیونگ مچاله شده و جمع شده در آغوش جیمین خیره شد و با تعجب گفت: ت...تهیونگ؟
جیمین با خواهش صداش زد: منیجر... خواهش میکنم...
مرد بعد از چند ثانیه به خودش اومد و با عجله سمت در حرکت کرد: زود باش! من میرسونمتون! عجله کن!
و جیمین بی هیچ حرفی، به دنبال اون حرکت کرد...

____________________________
کل راه تا بیمارستان دست تهیونگ رو تو دستش می فشرد و مدام تبش رو چک می کرد.
اون نباید چیزیش میشد...
نباید...
نباید...
به محض اینکه منیجر ماشین رو جلوی ورودی اضطراری بیمارستان نگه داشت، تهیونگ رو دوباره به آغوش کشید و با عجله وارد بیمارستان شد.
با صدای بلند و لرزون کمک خواست: ک..کمک! حالش خوب نیست!
نفس نفس می زد.
گوشیش برای بار هزارم زنگ می خورد و توی جیبش می لرزید ولی تنها چیزی که برای جیمین در اون لحظه مهم بود و اهمیت داشت، تهیونگ بود و سلامتیش.
چند دکتر و پرستار با عجله همراه برانکارد سمتش اومدن و جیمین سریع تهیونگی رو که مثل یک عروسک بی جون بود رو روی اون گذاشت.
بلافاصله به اورژانس منتقلش کردن و جیمین به ناچار بیرون منتظر موند.
منیجر مدام به عقب و جلو رژه میرفت و با گوشیش با افراد مختلفی صحبت می کرد و شرایط رو براشون توضیح میداد...
اما جیمین در اون لحظه نه به قدری تمرکز داشت که بتونه حرف های اون رو تشخیص بده و نه براش مهم بود که با چه کسی و در مورد چه چیزی صحبت میکنه...
نه وقتی که اینطور ناتوانانه منتظر خبر دکتر ها نشسته بود...
نه وقتی که نگرانی نفسش رو بریده بود...
با سرزنش کردن خود، مدام با خودش تکرار می کرد "باید اصرار می کردم. میدونستم  خوب نیست! میدونستم... میدونستم..."
به دیوار تکیه داد و روی زمین سر خورد.
به سقف خیره شد و اروم با صدایی پر از تمنا و التماس لب زد: خواهش میکنم چیزیش نشده باشه... خواهش میکنم...
چشم هاش رو روی هم فشرد و با صدایی که از بغض دو رگه شده بود، تکرار کرد: خواهش می کنم...



خب...
این کامبک حساب نمیشه چون این داستان جدید نیست قبلا تو چنل آپ شده بود اما حذف شد و بعدا من ادیت اساسی زدم براش.
در واقع خیلی فرق کرده... حداقل به نظر خودم...
خیلی سرش حرص خوردم که این چیه نوشته بودم و این چیه که به ذهنم رسیده داستان بده و اینا...
از لحاظ قلم... یه چیزی که فهمیدم اینه که من واقعا پیشرفت کردم!
تعریف نمیکنم از خودم اما دیدن اینکه نوشته هام چقدر فرق کردن بهم حس خوبی داد...
به هر حال... خیلی ها ازمون خواسته بودن این فیک رو آپ کنیم یا براشون بفرستیم...
من معذرت میخوام انقدر طول کشید... هم ادیتش زیاد بود هم من خیلی درگیر شدم..
بازم به هر حال...
من بازگشتم! ._.
امیدوارم این داستانمم تحمل کنید و بخونیدش....
آه مثل قبل کلا هشت پارته و هر روز آپ میشه تا پارت آخر...

Only you. | MinVWhere stories live. Discover now