چند صدای اشنا که از ته راهرو میومدن به گوشش خورد.
سرش رو سمت منشاء صدا برگردوند و با دیدن اعضا، نفس عمیقی کشید.
بدیهی بود منیجر بهشون خبر داده و شرایط رو براشون توضیح داده بود.
اوه صبر کن...
اون مرد اصلا کجا رفته بود...؟
کلافه و خسته دستی روی صورتش کشید و سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه...
جین جلو تر از بقیه، با عجله سمتش اومد و با زانو زدن مقابل اون، جیمین رو به آغوش کشید: چیزی نیست... حالش خوب میشه...
بدون اینکه تکونی بخوره، با صدای ضعیفی لب زد: هیونگ...
نامجون نزدیکشون شد: جیمین ،هنوز چیزی نگفتن؟! حالش چطوره؟
جیمین دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه ولی انگار کلمات از گلوش بیرون نمیومدن...
شوگا دستش رو روی شونه ی ار ام گذاشت و سرش به علامت نه تکون داد و بهش فهموند که چیزی نپرسه...
نامجون ساکت شد و به در اورژانس نگاهی انداخت.
اون در به نظرش خیلی سرد و بی رحم میومد.
میخواست اون در رو بشکونه و ته ته ی پشت اون در رو نجات بده...
پسر پر انرژی و بامزه ای که هر روز با چشم های درخشانش دنبالش راه میوفتاد و مدام اون رو هیونگ صدا میزد...
کوکی کلافه عقب و جلو می رفت. عصبی بود...
از دست هیونگ کله شقه ش که اینطور وضعیت بدنش رو ازشون پنهان کرده و از خودش که متوجه تغییرات ناگهانی اون نشده بود...
کوکی: چرا نگفت حالش خوب نیست...؟ چرا...!؟ خدای من... اون همه به خودش سر تمرین فشار آورد... چرا...
جیهوپ همونطوری که نگاهش روی زمین بود گفت : شاید نمی خواسته نگرانمون کنه... نمی دونم... اما چیزی که الان مهم اینه که چیز جدی ای نباشه!
جیمین ساکت بود.
فکر از دست دادن تهیونگ یا حتی آسیب دیدنش دلش رو به لرزه می انداخت.
قطره ی اشک سرکشی از گونش سر خورد و برای اینکه مانع باقی اشک هاش بشه، چشم هاش رو سریعا بست...
با پشت دستش، قطره ی اشک فراری رو محکم پاک کرد و نفس لرزونش رو بیرون داد.
در همون لحظه در بخش اورژانس باز شد و دکتری بیرون اومد.
سریعا از جا بلند شد و سراسیمه سمت اون مرد رفت.
جین زود تر از بقیه، نگران پرسید: حالش چطوره؟!
دکتر: شماها همراهشید؟
یونگی: بله.
دکتر گلوش رو صاف کرد و نگاهش رو بین هر شش پسر جوان چرخوند: گمان می کنم آقای کیم استراحت کافی ندارن، درسته؟
اعضا با به یاد آوردن برنامه ی فشرده ی کاریشون ، حرف مرد رو با سر تایید کردند...
دکتر: از لحاظ بدنی زیاد از خودش کار کشیده و استراحت کافی هم نداشته که خستگی و فعالیت زیاد و عدم استراحت کافی منجر به وارد شدن فشار زیادی به قلبش شده... به علاوه با داشتن سابقه ی مشکلات قلبی در خانوادشون... ممکنه به قلبش آسیب رسیده باشه... ولی فعلا جای نگرانی ای وجود نداره. ما داریم سعی می کنیم وضعیتش رو تحت کنترل در بیاریم... در حال حاضر براش سرم زدیم و تحت نظرمون هستن. ولی حداقل یه روز باید بستری بشه تا ما بتونیم از بهبود شرایط قلبیش اطمینان پیدا کنیم...
نگاه هر شش پسر پر از نگرانی و اندوه شده بود.
با فهمیدن اینکه جون دوستشون در خطر نیست، کمی آروم شده بودند اما هنوز هم رد و اثر وحشت و نگرانی بر چهرهاشون پیدا بود...
نامجون از دکتر تشکر کرد و مرد ازشون دور شد.
جیمین مدام کلمات دکتر رو با خودش سبک و سنگین می کرد...
قلبش...
تهیونگ در سالن تمرین هم به قلبش چنگ میزد... نه؟
با دقت خاطرات چند روز گذشته رو با خود مرور کرد و حالا که دیر شده بود... پی برد که تهیونگ مدام این کار رو تکرار می کرده...
از کی بود که اینطور قلبش درد می کرد...؟
چرا هیچ حرفی راجع بهش نزده بود...؟
مهم تر از اون... چرا جیمین بیشتر از این دقت و توجه نکرده بود...؟
نگاهش رو سمت دکتری که با قدم های آروم ازشون دور میشد، برگردوند و سریعا به خودش اومد و سمت اون دوید.
جیمین: دکتر!
مرد در جا ایستاد و سمتش برگشت.
جیمین: اون... اون هنوز بیدار نشده؟
دکتر: هنوز نه... ولی باید به زودی بیدار بشه... اگه بخواید میتونید ببینیدش.
جیمین نفس بریده بریده ای کشید و سر تکون داد و تشکر کرد.
زمانی که پیش بقیه ی اعضا برگشت، متوجه بحث اونها شد.
جیهوپ: همه مون نمیتونیم اینجا بمونیم.
جیمین با صدایی که به زور از ته چاه میومد، لب زد: من پیشش میمونم... شما ها برگردید خوابگاه.
شوگا: جیمین اما-
جیمین حرفش رو قطع کرد: هیونگ. بزار بمونم. خواهش میکنم...
یونگی با دیدن چهره ی دردمند جیمین ، ساکت شد و دیگه چیزی نگفت.
نامجون رو به جیمین گفت: هی، اگه چیزی شد یا چیزی لازم داشتید... یا اصلا هر چی! خبرمون کن. باشه؟
جیمین سرش رو تکون داد و لبخند زد.
همه شروع به حرکت کرده بودن که کوکی ایستاد و گفت: وقتی بیدار شد، بهم بگو. خب...؟ مهم نیست کی... فقط خبر بده.
جیمین دوباره بدون هیچ حرفی سرش رو تکون داد.
نمیخواست حرف بزنه.
یا شاید بهتره بگیم قادر نبود حرفی بزنه...
احساس می کرد با به زبون آوردن کوچک ترین و کوتاه ترین کلمه ای، بغض سرکشش می شکنه و گونه هاش خیس از اشک میشن.
دکتر بهش گفته بود که جای نگرانی ای وجود نداره... اما نه...
این وعده ی دکتر قادر نبود دلشوره ای که به وجودش رخنه زده بود رو آروم کنه...
او فقط نیاز به شنیدن صدای تهیونگ داشت...
رفتن اعضا رو تماشا کرد و وقتی اونها از دایره ی دیدش خارج شدن به سمت اتاق تهیونگ قدم برداشت.
در رو به نرمی و آرومی باز کرد و وارد اتاق شد که بلافاصله منظره تلخ و دردناک تهیونگی که بی جون روی تخت سفید بیمارستان خوابیده بود، رو در رو شد...
دستگاه های بیشماری به بدن ضعیفش وصل بودند و سرمی به دستش...
دوباره وارد جدالی با بغض بی رحمش شد و سعی کرد اون رو قورت بده... دیدن اون توی این وضع قلبش رو به درد می آورد.
بی نفس لب زد: وقتی اون توی این وضعه... چطور جای نگرانی وجود نداره...؟
با حس پر شدن دوباره چشم هاش، به بالا نگاه کرد و نفس عمیقی کشید. سمت تخت رفت و روی صندلی کنارش نشست.
مدتی به چهره ی بی رنگ و حال تهیونگ چشم دوخت و سعی کرد حرف های دکتر رو با خودش دوره ای کنه...
اون خوب بود...
بهتر میشد...
جای نگرانی ای... وجود نداشت...؟
به آرومی و با احتیاط، دست چپ تهیونگ رو بین دستانش گرفت و بوسه ی نرمی به روی انگشتان باریک و بلندش زد...
بدنش هنوز هم گرم بود.
نفس بریده بریده ای کشید و سعی کرد خودش رو آروم کنه اما نه...
این بار اون بغض لعنتی این اجازه رو بهش نمی داد...
سرش رو روی دست تهیونگ گذاشت و به اشک هاش اجازه داد دست اون رو خیس کنند...
تو همون حال با صدایی لرزون گفت: "ته ته... م...میدونم اشتباه کردم... ببخشید زودتر نفهمیدم حالت بده...
ببخشید انقدری حواس پرت بودم که متوجه چیزی نشدم...
ببخشید گذاشتم به این وضع بیوفتی...
ببخشید که اصرار نکردم که زود تر برگردیم...
ببخشید...
تهیونگ... خواهش میکنم..."
با حس نوازشی بر روی موهاش، گریش بلافاصله بند اومد.
ناباورانه سرش رو بلند کرد و با چشم های قرمز خیس از اشکش به تهیونگ خیره شد.
چشم های بیجون تهیونگ با چشم هاش ملاقات کردن و بالاخره نفسی آسوده کشید.
درخشش کم رنگ چشم هاش تهیونگ از حال بدش خبر میداد اما باز هم بیداری اون کافی بود تا کمی از بی تابی قلب نا آرومش بگیره...
تهیونگ ضعیف و آهسته خندید و ماسک تنفس روی صورتش رو به آرومی بر داشت.
جیمین: ت..ته...؟
دوباره قطره ی اشکی از گوشه ی چشمش به روی گونش سر خورد.
تهیونگ خندید و گفت : نمردم که اینطوری گریه می کنی. فقط یکم حالم بد ش-
جیمین اجازه نداد حرف هاش رو کامل کنه و قبل از اینکه بتونه درک کنه که داره چیکار میکنه، بدنش بی اراده وارد حرکت شد.
سریع سمت تخت خم شد و با دست های قدرتمندش محکم اون رو در آغوش گرفت.
سرش رو توی گردن تهیونگ فرو برد و بالاخره اشک هاش گردن تهیونگ رو خیس کردن.
تهیونگ شوکه فقط به پشت سر جیمین چشم دوخت. تمامی حرف های جیمین رو شنیده بود و هنوز هم قادر به هضم احساسات نهفته درون اون حرف ها نبود و حالا جیمین اون رو در آغوش گرفته بود... طوری که انگار تهیونگ با ارزش ترین فرد زندگیشه...
رفتار های جیمین به اون امیدی می بخشید که ازش می ترسید.
جلوی خودش رو گرفته بود تا عشقش رو به جیمین فریاد نزنه...
تا همونجا احساسات خاک گرفته ی چندین ساله ش رو به زبون نیاره...
تنها کاری که میتونست بکنه رو انجام داد...
دست آزادش رو بالا اورد و پشتش رو نوازش کرد تا شاید دوست بی تابش رو آروم کنه.
جیمین با حس لمس دست های تهیونگ، محکم تر بغلش کرد و آروم با صدایی لرزون لب زد: ببخشید زود تر نفهمیدم...
تهیونگ: جی-
جیمین حرفش رو برید و دوباره آروم گفت: دیگه حق نداری چیزی رو ازم قایم کنی کیم تهیونگ... فهمیدی؟ هیچی رو...
بزاق دهانش رو به سختی بلعید: خیلی ترسیدم... وقتی اونطور غرق درد از حال رفتی... تهیونگی... ترسیدم... بدجوری ترسیدم... حق نداری دوباره این کار رو با من کنی... فهمیدی؟ این اجازه رو بهت نمیدم...
تهیونگ ساکت موند.
با خودش گفت" اگه احساساتم رو ازت پنهان نکنم... ازم دور میشی..."
اما...
در اون لحظه قلب پسر جوون تر، در طغیانی از احساساتی که ناگفته باقی مونده بودند، گیر افتاده بود....
اون واقعا عاشق دوست صمیمیش شده بود...
چطور میتونست همچین احساساتی رو از اون پنهان کنه وقتی هر لحظه بیشتر و بیشتر در عشقش غرق میشد...
بالاخره نفس کم می آورد...
نه... اون حتی الانشم نفس کم آورده بود... نه؟
دیگه نمیتونست...
این فکرش باعث شد چشم هاش پر بشن.
جیمین که متوجه سکوت پسر کوچک تر شده بود، نامطمئن ازش کمی فاصله گرفت و نگران به چهرش نگاهی انداخت.
با دیدن چشم های اشکی تهیونگ، بلافاصله چشم هاش گرد شد.
کنار تهیونگ، روی تخت نشست و دست هاش رو قاب صورت تهیونگ کرد: ته...؟
تهیونگ با بغض لب گزید: نمیتونم...
جیمین با گیجی اخمی کرد: چی-
پسر کوچک تر چشم هاش رو روی هم فشرد و بی نفس گفت: دیگه نمیتونم پنهانش کنم... هر چقدرم ازم متنفر بشی... هر چقدرم ازم فاصله بگیری... نمیتونم... نمیتونم...
جیمین از روی نگرانی و سردرگمی با اخم پرسید: ته... من چطور میتونم ازت متنفر بشم؟ تو-
تهیونگ حرفش رو قطع کرد: جیمین من...
با شرمساری و زمزمه وار لب زد: دوست دارم...
جیمین ساکت شد.
بدون اینکه به چشم های پسر جلو روش نگاهی بندازه، ادامه داد: بیشتر از یه دوست... بیشتر از یه همکار...
لب لرزونش رو به دندون گرفت نفس بریده بریده ای کشید: من... من...
چشم هاش رو روی هم فشرد تا مانع لغزش قطره ی اشک دیگه ای بشه...
اون کی انقدر ضعیف شده بود...؟
کی به اشک هاش اجازه ی این سرکشی رو داده بود...؟
روی لب های شورش زبون کشید: مینی... من... من عاشقتم...
جیمین همچنان ساکت موند.
تهیونگ که سکوتش رو دید با بغض ادامه داد: میدونم تو من رو اونجوری دوست نداری...
قلبش دوباره تیر می کشید ولی توجه نکرد. دستش رو روی قفسه ی سینش مشت کرد و با چهره ای که درد توش موج میزد، ادامه داد: لطفا اگه آزارت میده... هر چیزی که گفتم رو فراموش کن. اگه نمیتونی... ازم متنفر شو... ولی من دیگه نمیتونم این احساساتم رو سرکوب کنم. نمیتونم طوری رفتار کنم که انگار وجود ندارن...
جیمین بالاخره به خودش اومد و با دیدن چهره ی دردمند تهیونگ، با ترس گفت: ته آروم باش. من-
تهیونگ اما بی توجه به اون، باز هم ادامه داد: میدونم.... میدونم... لازم نی-
جیمین دیگه طاقتش سر اومد... نمیتونست درد کشیدنش رو تحمل کنه...
و بی معطلی... با اولین فکری که به سرش زد، تهیونگ رو آروم کرد.
لب هاش رو روی لب های خیس از اشک تهیونگ کوبوند و مانع کلمات دردناک تهیونگ شد.
تهیونگ فقط خشکش زد...
با چشم های گرد شده فقط تماشا کرد و هیچ تکونی نخورد.
شاید توهم زده بود...
یا شاید مرده بود و حالا توی بهشت سیر میکرد...
چون باور هر کدوم از اینها نسبت به باور اینکه پارک جیمین، عشق چندین ساله ش، در حال بوسیدن اونه... خیلی ساده تر و راحت تر بود...
جیمین که آروم شدن اون رو حس کرد، با لبخند از لب هاش جدا شد و به تعجب بامزه ی پسر کوچیک تر خندید... دست هاش رو دو طرف صورتش گذاشت و به چشم های سرخ از اشکش خیره شد.
تهیونگ سعی داشت چیزی به زبون بیاره اما کلمات باهاش خوب تا نمی کردند و هیچ کلمه ای از دهنش بیرون نمی اومد...
جیمین نفسش رو با خنده بیرون داد و با انگشت، گوشه ی چشم تهیونگ رو نوازش کرد: من نمیتونم چنین چیزی رو فراموش کنم... خدای من...
با خنده لب زد: من نمیتونم ازت متنفر باشم... ته ته... قلب من قادر نیست در مقابل تو نفرت رو حس کنه...
مکثی کرد و نگاهش رو قفل نگاه تهیونگ کرد: اصلا چطور میتونم از کسی که عاشقشم متنفر بشم... هوم؟
چند ثانیه طول کشید تا این حرف ها در ذهن تهیونگ ترجمه بشن... اما بعد از چند لحظه، چشم هاش کم کم، گرد تر و گرد تر شد...
جیمین پر شدن دوباره ی چشم های تهیونگ رو دید و این بار میدونست که این اشک ها از روی ناراحتی نیست...
دیدن قطرات اشکی که از روی شوق و ذوق از چشم های پسر دوست داشتنی مقابلش سر می خوردند، یکی از شیرین چیز هایی بود که چشم های اون قادر به دیدنش بودند...
تهیونگ با من من گفت: پ.. پ.. پس...
جیمین طوطی وار لب زد: منم دوست دارم تهیونگ... بیشتر از یه دوست... بیشتر از یه همکار...
جیمین با نوازش، انگشت شصتش رو روی گونه ش کشید و اشک های پسر رو پاک کرد.
دوباره خم شد و فاصله ی بین لب هاشون رو از بین برد.
لب های صورتی و نرمش دوباره با لب های شور و اشکی تهیونگ ملاقات کردند.
این بار تهیونگ هم همراهیش کرد و لب هاشون با هم به رقص شیرینی در اومد.
بوسه ای عاری از هر گونه شهوت... مملوء از عشق.
مملوء از احساسات خالص و شیرین که قلب هر دو رو به لرزه می انداخت...
بعد از مدتی هر دو، به سختی از لب های هم دل کندند.
با لبخندی بر روی لب، پیشونیشون رو بهم چسبوندن و نفس نفس زنان به چشم های هم خیره شدند...
تهیونگ روی لب هاش زبون کشید و ریز خندید.
خوشحال بود.
به طرز وهم برانگیزی...
خوشحال بود...
قلبش هنوز هم درد می کرد ولی این بار، این درد، برای اون لذت بخش بود.
دردی تلخ و شیرین...
جیمین دستش رو با احتیاط روی قلب تهیونگ گذاشت و شروع به آروم ماساژ دادنش کرد...
با لحن لطیفی گفت: به این لعنتی بگو حالا حالا باهاش کار داریم... زوده برای تسلیم شدن... تسلیم نشه...
تهیونگ لبخندی زد و با وجود سوزن هایی که به دستش وصل شده بودند، به سختی دست هاش رو دور جیمین حلقه کرد و اون رو با خودش پایین کشید: وقتی که تو انقد بی رحمانه کیوت بازی در میاری... این لعنتی دردش نیاد چیکار کنه؟
جیمین با شیطنت چشم هاش رو جمع کرد: پس باید روی استقامتش کار کنیم، همم؟ چون من تازه اول راهم کیم تهیونگ شی...
تهیونگ بی نفس خندید: موافقم... بدجوری باید روش کار کنم... نه... کار کنیم...
هر دو ریز خندیدند.
جیمین دستش رو از روی قلب تهیونگ برداشت و تا خواست از روی تخت بلند بشه، حلقه ی دست های تهیونگ دور بالا تنه ش، تنگ تر شد...
جیمین به نرمی لب زد: تهیونگ باید استراحت کنی...
به آرومی دستش رو روی موهای شلخته ی پسر کشید و با لبخند تلخی بهش چشم دوخت...
تهیونگ چشم هاش رو بست و با صدای خسته ای گفت: پیشم بخواب...
جیمین چند لحظه فقط به چهره ی رنگ پریده اما زیبای تهیونگ خیره شد. هنوز نتونسته بود کل این اتفاقات رو هضم کنه.
تا چند ساعت پیش نگران بود که تهیونگ چیزیش بشه و حالا به طرز عجیبی فهمیده بود که پسر کوچک تر هم درست مثل خودش، دوستش داره. فهمید که عشقی که چندین وقت ازش حرفی نزده بود، یک طرفه نیست.
عشقی که با تمام توان پنهانش کرده بود، حالا در زیبا ترین شکل خود، بهش برگشته و قلبش رو لرزه انداخته بود...
لبخندی زد و نفسش رو با خنده ی آرومی بیرون داد.
دوباره کنار تهیونگ دراز کشید و تهیونگ کمی جا به جا شد تا راحت تر باشه...
سرش رو نزدیک تهیونگ گذاشت و به چهره ی خسته ولی نفس گیر پسر جلو روش، خیره شد...
دستش رو بالا آورد و روی گونه ی تهیونگ قرار داد.
تهیونگ به دنبال اون، دست هاش رو دوباره دور بدنش حلقه کرد و سرش رو بیشتر به گردن جیمین نزدیک کرد...
جیمین لبخندی زد و لب هاش رو روی موهای پسر قرار داد و بوسه ی سبک و نرمی بر تار های ابریشمی پسر کاشت...
بدون اینکه لب هاش رو از سر پسر جدا کنه، چشم هاش رو بست و گذاشت عطر تن تهیونگ و نوای نفس هاش، قلبش رو آروم کنه...
صورت اون رو با لمس های لطیف انگشتش ، نوازش می کرد و لبخند کوچیکی که بر روی لب های پسر نقش بست هم از چشمش در نرفت...
قبل از اینکه کامل به خواب فرو بره، تقریبا زمزمه کرد: کیم تهیونگ... دوست دارم...آقا من معذرت میخوام دیروز آپ نشد.. من هر کاری کردم واتد بالا نیومد... وی پی ان همیشگیم کار نمیکنه به طرز عجیبی... آخر سر بازم نتونستم بیام واتپد ( الان اینو یکی از ادامینمون آپ کرده)
خلاصه معذرت میخوام...
![](https://img.wattpad.com/cover/182091029-288-k145368.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Only you. | MinV
Romanceنمی تونست اونها رو با خودش پایین بکشه... اگه میموند، باعث پس رفت بی تی اس میشد... باعث اسیب دیدن جیمین میشد... جیمین همیشه نگرانش میموند... Genre: Angst/ drama /romance /RPF Couple: Minv (Top park jimin) Main Characters: Kim Taehyung / Park Jimin ر...