Part 4: Farewell...

1.4K 175 20
                                    

برانکاردی با تهیونگ خوابیده بر روی اون، از اتاق گرفته ی بیمارستان بیرون اومد...
جیمین با قدم های لرزون و بی قدرتش، آروم آروم اون ها رو دنبال می کرد و باقی اعضا، جلو تر از جیمین، نگران پا به پای تخت حرکت می کردند اما درست مثل جیمین... هیچ یک حرفی برای گفتن نداشتند...
چطور قرار بود با سرنوشت این پسر کنار بیان...؟
چه راه حلی قادر بود اونها رو ازین مهلکه بیرون بیاره....؟
تهیونگ رو وارد اتاق عمل کردن و جیمین، تا آخرین لحظه ی بسته شدن در های اتاق عمل، چشم هاش رو از پسر دوست داشتنی و شیرین روی برانکارد نگرفت...
تا اینکه اون در های ظالم، به اجبار اون رو ازش گرفتند...
چند ساعت بعد، جراح با یک دنیا خستگی از اتاق عمل بیرون اومد و همه ی پسرا بلافاصله با دلهره و وحشت، دور مرد جمع شدند...
خبر خوبی در کار نبود...
خبر بد... تهیونگ دیگه نمیتونست اجرا کنه...
و خبر بدترین... تهیونگی دیگه باقی نمونده بود...
دکتر در هر حال یکی از این دو رو با خودش داشت...
همیشه میگن، بین بد و بدترین باید بد رو انتخاب کرد...
در اون لحظه اون شش پسر به هر قدرت و نیرویی در دنیا بود، التماس می کردند که اون خبر بد از بین لب های دکتر خارج شه...
نه بدترین خبر...
دکتر که انگار حرف های ناگفته ی اون ها رو میتونست از چشم هاشون بخونه، با لبخند تلخی، جواب همه ی سوال هاشون رو داد: عمل موفقیت آمیز بود... به زودی آقای کیم رو به بخش منتقل می کنن...

-----------------

چشم هاش رو باز کرد.
احساس خستگی توصیف ناپذیری داشت که به بدنش اجازه ی حرکت نمی داد...
خسته بود...
خیلی خسته بود...
اما مطمئن نبود که منشاء این خستگی چیه و از کجا میاد...
نگاهش دور تا دور اتاق چرخید و بالاخره روی جثه ی شکسته و فرو ریخته ی جیمین قفل شد...
با صدای خسته و ضعیفی اسمش رو به زبون آورد: جیمین...
جیمین سرش رو روی تخت تهیونگ گذاشته و ساکت بود ولی به محض شنیدن صدای تهیونگ، سرش رو آروم بلند کرد و با چشم های سرخش به پسر بیحال خیره شد...
چشم هاش از فرط گریه، باد کرده بودن و خیلی آسیب پذیر دیده میشد....
تهیونگ نمیدونست چه چیزی جیمین رو اینطور از پا در آورده اما مطمئن بود که به اون ربط داره...
جیمین اما در اون لحظه، فقط دلش میخواست خودش رو روی تهیونگ بندازه و ساعت ها با به آغوش کشیدنش، گریه کنه...
از بخت بد اون...
از تقدیر نحسش...
از وضعیتی که گرفتارش شده بود و نمیتونست کمکی بهش کنه...
اما به سختی ام که شده، جلوی خودش رو گرفت و در عوض، به چشم های نیمه باز تهیونگ خیره شد...
دستش رو گرفت و به نرمی بوسه ای روی اون زد...
بدون اینکه لب هاش رو از روی دست کشیده و زیبای تهیونگ برداره، چشم هاش رو بست تا جلوی اشک هاش رو بگیره...
تهیونگ با ناراحتی، به سختی گفت: انقدر... بخاطر من... گریه... گریه نکن...
صداش از زیر ماسک تنفس، خش دار به نظر می رسید.
جیمین سرش رو بالا آورد و به چشم های تهیونگ خیره شد.
باید بهش می گفت...
الان...
چون اون تهیونگش رو بهتر از هر کس دیگه ای میشناخت...
اگر الان همه چیز رو برای اون تعریف نمی کرد، میدونست که تهیونگ از دستش بینهایت ناراحت میشد...
پس...
بازم بین بد و بدترین...
بد رو انتخاب کرد: تهیونگ باید.... باید باهم حرف بزنیم...

Only you. | MinVOù les histoires vivent. Découvrez maintenant