secret castle 7

150 9 0
                                    

بالاخره هرطوری بود شبو صبح کردم و ساعت ده صبح با صدای تق تق در بیدار شدم.سوفیا بود! برام صبحانه اورده بود.ازش تشکر کردم و اون رفت.بعد از خوردن صبحانه به نایل تلفن کردم.شاید اون تنها کسی باشه که می تونه توی کشف راز این دوتا برادر به من کمک کنه.نینا واقعا همکاری نمی کنه و همش میترسه اتفاقی براش بیفته.من به یه ادم ریکس پذیرو کله شق مثل خودم نیاز داشتم.ساعت یازده بود که بهش تلفن کردم و بهش گفتم که می خوام ببینمش.اون ازم پرسید برای چی؟ ومن گفتم راجب مدرسه است.باید یه جوری راضیش میکردم.اون گفت که می تونم برم خونه اون ولی من نمی خواستم پدرو مادرش بدونن من کی هستم.اون اسم یه پارک وادرسشو بهم داد و گفت که ساعت شیش بعدازظهر منو میبینه.من به پدر جریان دبیرستان فیچر رو گفتم و اون قبول کرد که منو نینا به اونجا بریم.توی طول روز اصلا تنها نموندم چون همش می ترسیدم دوباره اون صدا رو بشنوم.یه لحظه هم نمی تونستم به دیشب فک نکنم.پدرو مادر می خواستن منو پیش یه روان شناس ببرن.ولی من گفتم که حالم خوبه و به خاطر تخیل قوی که دارم یه چیزی توی سایه ها دیدم و جیغ زدم.به اقای ویلیامز گفتم که می خوام برم به پارک و ادرسش هم بهش دادم.اون قبول کردکه منو اونجا ببره نمی خواستم نینا همراهم بیاد ولی اگه اونو نبرم مامی و ددی بهم شک می کنن.همراه نینا سوار ماشین شدیم و دقیقا ساعت شیش به پارک رسیدیم.به اقای ویلیامزگفتم که منو نینا میریم اینجاتا یکی از دوستامونو ببینیم.و دست نینا رو کشیدم و از ماشین پیاده شدیم.ویلیامز گفت میره یه چیزی برای ماشینش بخره و گفت ساعت هفت میاد دنبالمون.ما وارد محوطه پارک شدیم و من بعداز چند دقیقه نایلو دیدم.براش دست تکون دادم و رفتیم جلو و سلام کردیم.روی نیمکت ها نشستیم نینا بین من کنارنایل نشستم و درباره اینکه پدرم قبول کرد بیام دبیرستان فیچر برای صحبت کردم.اون لبخند زد و خوشحال شد.همش توی دلم ارزو میکردم که نینا یکی از دوستاشو ببینه و مارو راحت بزاره...خوش بختانه همین طورهم شدو اون یه دختر عینکی مثل خودشو دید و جیغ زدو رفت طرفش و شروع کرد به حرف زدن.وقتی اون رفت من یه نفس عمیق کشیدم و حرفامو زدم.اولش نایل فک میکرد من دارم شوخی میکنم ولی کمی که گذشت و جدیت منو دید خندش محوشدوبه دقت گوش میکرد.وقتی راجب لوییس که می خواست روحمو از بدنم بکشه بیرون حرف می زدم،می تونست اثار ترس رو روی صورتم ببینه.اخراش وقتی به اتفاقات دیشب رسیدم یه قطره اشک از چشمم پایین افتاد...اون هیچ عکس العملی نشون نداد.بعدازحرفای من بالاخره گفت:حالا...می خوای چیکار کنی؟

--نایل هیچ کس حرف منو باور نمی کنه....اگه توهم باور نکردی مشکلی نیست ولی ازت خواهش میکنم بهم کمک کن....تنهایی نمیشه و من هیچ کس دیگه ای رو ندارم که بتونه کمکم کنه!

--باشه گلوری....می خوای چیکار کنم؟ نقشه رو براش توضیح دادم قرار شد همراه ویلیامز به قصربیاد وتا باهم نقشه رو اجراکنیم.....

secret castleحيث تعيش القصص. اكتشف الآن