secret castle 12

214 11 0
                                    

تا لویی رسید نینا خودشو چسبوند بهش و باهم چرت و پرت میگفت ومی خندیدن! من با دیدن این صحنه یه عق الکی زدم که مثلا حالم داره به هم میخوره! هری بهم خندید.اون یه کت کرم قهوه ای ویه شلوار قهوه ای و یه بلوز زرد پوشیده بود.لویی هم یه بلوز ابی کم رنگ و یه شلوارک ابی پررنگ تنش بود.هری ولویی هردوبا این سبک لباس پوشیدن کمی جوون تر شده بودن.لویی که مثل یه نوجوون به نظر میرسید هری هم دو سه سالی سنش کم شده بود.با کنایه به هری گفتم:جوون تر شدی!!

--این عاقبت نشست و برخواست با شماست.

--سعی کن همیشه از رنگ های شاد استفاده کنی.اینطوری بهتر به نظر میرسی!

اون خندید و دستشو روی شونه من گذاشت! مامی تمام مدت حرفای مارو می شنید ولی اصلا روشو برنگردوند.کاملا مشخص بودکه می دونه ولی اهمیت نمی ده.ما چهارتا مثل چهارتا دوست باهم راه می رفتیم و نوبتی جک می گفتیم و می خندیدیم.تاحالا این جور خندیدن هری رو ندیده بودم.وقتی می خندید روی صورتش چال میوفتاد وادم دلش می خواست با مته برقی این چال هارو چال ترکنه! فک نمی کردم یه روز انسانی--هیولایی به این خوبی داشته باشیم!بالاخره به جنگل رسیدیم وباید از جنگل می گذشتیم تا به تپه ها برسیم.پدر ماشینو پارک کرده بود و منتظر مابود تا بهش برسیم.پدر اصلا از دیدن ما چهارتا کنارهم تعجب نکرد ویه سلام عادی کردو باهم وارد جنگل شدیم.با اینکه تابستون بود ولی توی اعماق جنگل مه روی زمین بود.جنگل خیلی هیجان انگیز به نظر میرسید.صدای سنجاب ها و پرنده هایی که بالای سر ما پرواز میکردن به گوش می رسید.فک کنم توی جنگل علاوه بر درخت کاج درختای میوه داردیگه ایی هم بودن که حیونا از اونا تغذیه میکردن.مامی و ددی جلوتر از ما حرکت میکردن.و ماهم باهم.من همش توی این فکر بودم که عنکبوت و سوسک هایی که توی جنگل هستن رو چطوری تحمل کنم.یه شاخه به بدنم خورد و زدمش کنار ویه سوسک ابی رنگ روی دستم تکون خورد جیغ زدم ودیوانه وار دستمو توی هوا تکون دادم....

هری دستمو نگه داشت وخیلی اروم سوسکو از روی دستم برداشت و کف دست خودش گذاشت.یه اسم لاتین عجق وجق براش گفت و راجبش یه کم توضیح داد.مامانو بابا محو توضیحات هری شده بودن! اون همیشه روی همه تاثیر میزاره! اون درسایی که معلوم نبود چند دهه پیش خونده رو یادش بود ولی من حتی یه کلمه از درسایی که سه یا چهارماه پیش خونده بودم رو هم به یاد نمی اوردم!راستی هری واقعا چند سالش بود؟ چقدر بود که بیست ساله مونده؟ شاید هری هم مثل خون آشام ها جاودانه است؟ تنم مور مورشد!فعلا می خوام خوش بگذرونم! هری هرچی که باشه نیمی از وجودش انسانه!به خاطر اون نصفه از وجودش باید دوستش داشته باشم.با لبه کلاه افتابی ام سوسک رو از روی دست هری پایین انداختم و گفتم:نمایش تموم شد دیگه حرکت کنیم.همه لبخند زدن وبه راهمون ادامه دادیم.دوباره اون ترس لعنتی سراغم اومد....نکنه دوباره اون موجود سفید پوشو توی جنگل ببینم؟ اون هرچی که باشه هری حواسش هست! وای چقدر خوبه که بایکی از قدرت مند ترین موجودات جهان بری پیک نیک!! البته شاید موجودات قوی تراز هری هم وجود داشته باشن! ما به راهمون ادامه دادیم.هری برام توضیح داد که یکی از زرنگ ترین بچه های مدرسه شون بوده و توی المپیاد های زیست شناسی مقام های جهانی داره!واو من فک نمی کردم با یه هیولای نمیه انسان نیمه هیولای نخبه طرف باشم!از این فکرم خندم گرفت.بالاخره به اخرای جنگل رسیدیم و تپه هارو دیدیم ازشون بالا رفتیم و من از دیدن چیزی که جلوم بود فکم به چمنای تپه ها مالیده شد....

secret castleحيث تعيش القصص. اكتشف الآن