!مقدمه¡

821 101 95
                                    

روزی روزگاری، در سرزمینی دور دست به نام استِلِروم، همه جور موجودی زندگی میکرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


روزی روزگاری، در سرزمینی دور دست به نام استِلِروم، همه جور موجودی زندگی میکرد. پری، روح، اوگر، غول، طلسم گر، ساحره، پیکسی، وارلاک، غول های یک چشم، جن، الفا، امگا، بتا، جادوگر.

امروزه بهتون میگن که این موجودات جادویی وجود ندارن، که اونا فقط افسانه‌های‌ توی کتابان. اما من اینجام که بهتون بگم این اشتباهه. این کتاب چیزی بجز حقیقت رو نمیگه. حقیقت محض.

به هر حال مشخصا گروه اصلی ای که توی استلروم فرمانروایی میکرد، انسانها بودن. اما ادم ها بینقص نبودن. بیشتریاشون فقط به خودشون اهمیت میدادن، و خودخواه بودن. اونها، موجودات جادویی رو مجبور به انجام تردستی های سرگرم کننده تا اخر عمرشون میکردن. امگاها به عنوان حیوون خونگی و الفاها به عنوان حیوانات شکاری نگه داری میشدن.

این یه زندگی مرگبار برای این موجودات بود، تا زمانی که الفاها با هوش بالا و استراتژیشون باهاشون جنگیدن، خودشون و موجودات دیگه رو جمع‌ کردن. همه‌ی موجودات متحد شدن و تفاوت هاشون رو نادیده گرفتن تا بتونن چیزی که ارزوش رو داشتن بدست بیارن.

آزادی.

جنگ به راه افتاد، که توسط الفاها رهبری میشد. همه‌ی موجودات جادویی با اشتیاق و سخت مقابل ادم ها جنگیدن، تا جایی که اسلحه ها و بمب هاشون در برابر جادو اثری نداشت. انسان ها بسختی مجازات شدن، و تا جایی که بنظر میرسید تا ابد بود تحقیر شدن.

برای اینکه اونا ترسناک ترین موجوداتی بودن که بوجود اومده بود.

حالا با قدرت، تمام موجودات استلروم در صلح و توازن زندگی میکردن، ازاد بودن تا هرکاری دوست داشتن انجام بدن. اعتماد و وفاداریشون تماما متعلق به الفاها‌ بود. اما میل برای قدرت، ثروت، و کنترل بر این گرگ های هایبرید غلبه کرد.

حرص و طمع برای انسانیت مثل سم بود، و هرکسی که کمی طعم قدرت رو چشیده بود نمیتونست جلوی خودش رو برای مزه کردن اون بگیره.

یه قانون بوجود اومد و یه حکومت توسط الفاها با تمام مقامات سلطنتی ساخته شد. جادو در چنگشون بود و همه‌ی موجودات توی منطقه‌ای به اسم جنگل جادو گذاشته شدن.

الفاها، امگاهاشون رو توی لولندز (سرزمین های پست) نگه داشتن، و بتاها رو توی هایلندز (سرزمین های کوهستانی)، جایی که مخصوص خوشگذرونی و سپری کردن سال های طلاییشون بود.

کسایی که با این دستور جدید مخالفت کردن، توی لولندز گیر افتادن، از جامعه مثل میوه‌های روی زمین افتاده جدا شدن.

بدترین افت استلروم، طمع برای قدرت بود.

اون ها به این ترتیب هزاران سال با فرمانروایی پادشاهشون، دِزموند، زندگی کردن. تا یه روز، دزموند صاحب یه پسر شد، و پسرش وارث تاج و تخت بود.

دزموند مرد ظالمی بود، نسبت به خانوادش و شهروند های استلروم هیچ رحمی نشون نمیداد و تنها خواسته‌ش این بود که ترس رو تو چشم های همه کس و همه چیز ببینه تا وقتی که مجبور به فرمانبرداری از فرمانروایی فاسدش بشن.

اما یه شب، یه شب سرد ۲۴ دسامبر، یه ساحره وارد قلمروش شد، و درخواست کرد تا پادشاه رو ببینه.

اما ایا دزموند میدونست که این جادوگر با همه‌ی جادوگرا فرق میکنه؟ که اون قدرتمندترین جادوگره؟

ساحره به دزموند هشدار داد که اگه اون این رفتار حریصانه و باتنفرش رو تموم نکنه، یه طوفان بزرگ از اتیش میرسه، و پسرش، هری، تا ابد نفرین میشه.

دزموند دستور داد تا ساحره رو از درخت روی بلندترین تپه‌ی استلروم حلق اویز کنن، تا مردم ببین اگه اون یا قدرتش رو تهدید کنن چه اتفاقی میوفته.

اما ساحره برای دزموند و خانواده‌ش یه پیشگویی نوشته بود. یه پیشگویی که خبر از یه ناجی میداد، با چشم هایی به ابی‌اییِ اقیانوس، و قلبی به تیزی خنجر.

خنجرهای درون این نجات دهنده، ترس حاکم بر استلروم رو میشکافت، و تموم موجودات یه بار دیگه متحد و یک نفر میشدن، و این سلطنت رو از بین میبردن.

هری درونش ماهیتی مثل پدرش داشت، سخت و محکم، یه ورژن کامل از شیطان. اون یه گل رز پر از خار بود، همیشه در جنگ بین خوب یا بد.

اما این ناجی، یا صلح رو با هری برقرار میکرد،

یا صلح رو با سوزوندن بهشت هری با خون و گازولین، برقرار میکرد.

این داستان لویی تاملینسونه.

و با یه ماجراجویی شروع میشه.

و با یه ماجراجویی شروع میشه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

~روزی روزگاری یه کابوس~

Original story by SwanWrites

-

چطور بود؟

اگه خوشتون اومد دوستاتون رو تگ کنید ^^

Love You All~ Behz

once upon a nightmare- l.sWhere stories live. Discover now