چهار:
چوب دستی ها و اسرار
"سم، سم، بلند شو قارچ!" لویی درحالی که زمزمه میکرد داد زد، چشم هاش رو چرخوند وقتی سم یه 'جوکای قارچ پا رو تموم کن' تو خواب زمزمه کرد، پتوش رو چرخوند تا صورتشو بپوشونه.
لویی به دورشون نگاه کرد، و دید که مادرش و خواهراش هنوز خواب بودن، اون بی صدا خدا رو شکر کرد که همشون خوابشون سنگین بود. از روی اسودگی اه کشید، لویی سرش رو به سمت سم برگردوند و پتو رو از روی نوجوون بلندتر کشید، باعث شد در اعتراض یه نالهی اروم کنه، قبل ازینکه این حقیقت که لویی به هر حال اون رو بیدار میکنه و مهم نیست چیکار کنه رو قبول کنه.
"لو-ییی،" سم خودش رو کش و قوس داد، چند دفعه دهنش رو باز و بسته کرد. "خورشید حتی هنوز بالا نیومده. دیگه چی شده؟"
لویی تقریبا صدایی مثل 'آو' بخاطر دوستِ دوست داشتنیش دراورد. سم تنها الفای توی دنیا بود که لویی میتونست بهش نزدیک شده. سم از طرف هایلندز، و حتی خانوادهی خودش وقتی داشت بزرگ میشد طرد شد. کم بودنِ مشخصه های الفاییِ جوون (قدرت، اعتماد به نفس، خشونت و شجاعت) و رویِ احساساتیش باعث شد ازشون جدا شه، و پسر رو به لولندز تبعید کنن.
این وحشتناک بود. تموم این قضیه. وقتی سم تازه وارد لولندز شده بود، سردرگم بود. هیچ خانوادهی امگای دیگه ای، ادم، یا بتای بیچارهای اون رو نمیخواست. الفاها اونجا منفور بودن. سم اضطراب و نگرانی شدید داشت، و خجالتی بودنش اصلا به قضیه کمک نمیکرد. مادر لویی، سم رو زیر بال و پرش گرفت، و لویی از اون روز خودش رو بادیگارد سم میدونست.
تنفر لویی نسبت به الفاهای هایلندز بعد از اون قضیه فقط بیشتر شد. در نظر اون، داشتن احساسات حساس برای هرکس طبیعی و درسته، از جمله الفاها. موضوعات کلیشهای* خطرناکن. زمانی که ازونا پیروی نکنی، فکر میکنی که یه بیگانهای. فکر میکنی فقط فضا اشکال میکنی، و این چیزی بود که برای سم اتفاق افتاد.
شب های بیخوابیش که با هق هق های بلند و جمله های کوتاهِ 'مشکل من چیه؟' پر شده بود. نگرانی و اضطراب سم تبدیل به یه کوسکوس (غذاعه) بهم ریخته شده بود. ترس از پذیرفته نشدن داشت اون رو از پا درمیوورد.
ESTÁS LEYENDO
once upon a nightmare- l.s
Fanficیه دیو. یه ناجی. یه پیشگویی. و یه ماجراجویی برای شکستن یه نفرین. Larry Stylinson [Persian Translation] Original story by: @Swanwrites