یک:
قارچ پا و ساحره ها
ده سال پیش...
"لویی، اروم تر!" پسر بور با خستگی از بین چمن های بلند، محکم و ضخیم رد شد، و برای بار هزارم غرید. برای یه نفس گیری کوتاه ایستاد قبل ازینکه پاهای دراز و باریکش دوباره اون رو به جلو حرکت بدن.
"اوه میشه لطفا عجله کنی، سم؟ من واقعا میخوام سر وقت به ساحره برسم. خورشید تقریبا داره غروب میکنه!" پسر کوتاه تر جواب داد، قدم هاش بی قرار و با هیجان بودن. از هر پرشش از روی تنه و شاخه های شکستهی درخت های بلند، انرژی پرتاب میشد.
سم موهای بلوندش رو که به پیشونیش چسبیده بود رو به سمت مخالف تکون داد، و هوف کشید درحالی که به راه رفتن به سمت جنگل جادو ادامه داد.
"درمورد این مطمئن نیستم لو." پسر بور لب پایینی صورتیش رو گاز گرفت، و یه اه! بلند گفت و به دست دوستش چسبید وقتی یه هزار پا دور مچ پاش پیچید. "اوه خدای من فکر کنم گازم گرفت. حالم خوب نیست!"
"تو از این رفیق کوچولو طاعون نمیگیری!" لویی با نرمی و علاقه گفت درحالی که هزار پا رو بلند میکرد.
"ل-لویی! ب-بذارش زمین! باهاش دنبالم نکن!"
میدونید، هیچکس از جایی که لویی و سم اهلشن اجازهی ورود به جنگل جادو رو نداره، اونجا برای امگاهایی مثل اونا زیادی خطرناک بود.
اونجا تمام موجودات جادویی استلروم زندگی میکردن، درست توی اون منطقهی جنگلی وسیع. الف های بدجنس که تیر های ساخته شده از چوب و میوهی کاج شلیک میکردن، پری هایی که بوی نعناع میدادن، بانشی هایی که طوری جیغ میکشیدن که انگار اسمون روی شونه هاشون افتاده.
این جنگل سرزمین عظیم استلروم رو به دو بخش تقسیم میکرد: مِرگانت و اَلیوم. مرگانت ها شامل کسایی میشد که قدرت جادویی و یا مقامی توی قلمرو نداشتن، برعکس الیوم ها.
امگا بودن حقیر و بی معنی حساب میشد. فقط یه وسیله برای لذت الفاها و بدنیا اوردن بچه. اونا ابدا نقش مهمی توی هدایت جامعه نداشتن.
ESTÁS LEYENDO
once upon a nightmare- l.s
Fanficیه دیو. یه ناجی. یه پیشگویی. و یه ماجراجویی برای شکستن یه نفرین. Larry Stylinson [Persian Translation] Original story by: @Swanwrites