قبل ازینکه بخواد کاری کنه ارا دوباره بالا آورد
این بار بیشتر روی خودش...
یونگی بهت زده و گیج نگاش می کرد.
و در مقابل ارا که سبک شده بود فقط با تعجب زل زده بود
اون اولین بارش نبود که بالا میاره ولی تا حالا کسی رو یونگی استفراغ نکرده بودکمی طول کشید تا مغز یونگی پاسخ مناسب بده
نمی دونست بیشتر عصبانیه یا کلافست
با دستمال تا حدی خودشو تمیز کرد که بتونه پاشهارا ترجیح داد در مقابل نگاه های خشن یونگی و گاز گرفتن های لبش از عصبانیت سکوت کنه
یونگی دختر رو روی تخت گذاشت و مشغول در آوردن لباس های کوچیکش شد
فکر نمیکرد تا به حال کاری سخت تر از این انجام داده باشه
همش می ترسید که جاییش بشکنه
و بالاخره وقتی ارا فقط با پوشک نشسته بود نفس راحتی کشیدولی مشکل این جا تموم نمی شد
همه جای بدنش خیس بود
به علاوه از شل بودن پوشک می شد حدس زد اون تو خبراییه
یونگی کمی با خودش کلنجار رفت
بعد نرده های تخت رو کشید و ارا رو تو اون وضعیت تنها گذاشت******
"فاک..."
دوباره بدنشو بو کرد.با اینکه چند بار خودشو شسته بود و لباساشو عوض کرده بود ولی بوی استفراغو تا عمق وجودش حس می کردبی خیال شد و سمت ارا برگشت که در حال بازی با عروسکای بالای تختش بود
بردش تو حموم و من و من کرد
چند بار تا از تصمیمش پشیمون شد ولی بالاخره با احتیاط چسبای پوشک رو باز کردخوشبختانه فقط جیش کرده بود...
یونگی نفسی که تو سینش حبس بود رو با صدای بلندی آزاد کرد و دختر رو تو وان کوچیکش گذاشتارا با برخورد آب گرم ناخودآگاه بدنشو جمع کرد و با تعجب به یونگی نگاه کرد
وقتی آب روی شکمش ریخت قلقلکش اومد و اخم ریزش جاشو به خنده کوچیکی داد
یونگی از صدای خندش ناخودآگاه لبخند بزرگی زد ولی زود خودشو جمع و جور کرد
"امروز پدرمو در آورده نباید وا بدم..."
و دوباره قیافه عصبانیشو گرفتبا لیف کوچیکی که به زور سر چهار تا از انگشتاش جا می شد بدن خیس ارا رو کفی کرد
که موجب خنده بیشترش شد
به نظر میومد خیلی قلقلکی باشه...یونگی آستینای لباسشو داد بالا و نفس عمیقی کشید
سعی کرد ارا رو بلند کنه تا بشینه
خیلی لیز بود...انگار داشتی یه قالب صابونو نگه میداشتیدر حالی که یونگی موهای کوتاهشو کفی می کرد ارا دستاشو به آب کمی که دورش جمع شده بود زد
تلاشش برای خوردن اون آب همش به شکست منتهی می شد
و عصبانیتشو با پاشیدنش به دور و بر خالی کرد
همزمان یونگی رو دقیق زیر نظر داشت تا ببینه چی کار می کنه...
YOU ARE READING
Little One
Fanfictionدو تا آیس امریکانو با یه بستنی توت فرنگی... ^^ یعنی قرار اون کوچولو با چشمای بزرگ عسلیش هر روز به من خیره بشه و تا عمق وجودم سر بکشه؟ A Sope fanfiction Written by VIO Book 1 of The One series [Highest ranking so far] #1 in iran #1 in btsfanfic #1 in...