_* 1 *_

8.7K 1K 200
                                    

يونگى آخربن رد خون رو هم پاك كرد و دستگاه رو كنار گذاشت. به آرومى ساعد مرد رو بست و مطمئين شد كه باند زياد سفت نيست، "اگر علائم عفونت ديدى حتماً برو دكتر. تا وقتى خوب نشده آفتاب نگير و وارد اسخر يا آب هاى عمومى نشو. چند روز هم از پماد و بعد از لوسيون استفاده كن، باشه؟؟ اميدوارم راضى باشى." گفت و دستكش هاش رو درآورد. مرد از روى تخت بلند شد، "عالى شده پسر، ممنون." پولى كه آماده كرده بود رو روى ميز گذاشت. "ورزش سنگين هم نكن و سعى كن بهش ضربه ى شديد نخوره." براى آخرين بار به مشتريش تذكر داد و به طور نامحسوسى پول ها رو شمرد. "حواسم هست." مرد براش دست تكون داد و از در بيرون رفت؛ گذاشت صداى زنگوله ى كوچك توى سكوت مغازه بپيچه. يونگى به بارون شديدى كه ميباريد لعنتى فرستاد و سراغ قهوه ساز درب و داغونش رفت. با چند بار مشت كوبيدن به صفحه ى بالاييش، دستگاه قديمى بالاخره رضايت داد قهوه ى اسپرسو رو درست كنه. يونگى پول رو توى كوله اش انداخت و پشت ميزش نشست. مدادش رو با بى حوصلگى روى كاغذ كشيد. خودش هم نميدونست داره چه چيزى رو طراحى ميكنه، فقط اشكال نامفهوم و تو در تويى بودن كه خيلى ها به تتو كردنشون علاقه داشتن. بين طراحى بى معنيش بلند شد و دكمه ى قهوه ساز رو فشرد تا ليوانش پر بشه. هميشه از نوشيدن قهوه ى داغ توى هواى بارونى لذت ميبرد. به سمت پنجره رفت و به قطراتى كه به سرعت روى شيشه كوبيده ميشدن نگاه كرد. شب آرومى بود؛ يا حداقل اين چيزى بود كه فكر ميكرد. ميتونست حسابى از اون هوا و قهوه ى داغش لذت ببره، ولى وقتى درب ورودى مغازه اش با خشونت باز شد و جسم خيس كسى وسط مغازه اش افتاد، ميدونست كه قرار نيست از چيزى لذت ببره. كسى كه توى مغازه ى تاريكش بود، خودش رو گوشه اى كشيد. قبل از خيس شدن كف چوبى مغازه، در رو بست و به فردى كه به نظر ميومد پسر باشه نگاه كرد.
"هى، فكر ميكنى دارى چه غلطى ميكنى؟؟"
پسر با ترس بهش خيره شد و به خاطر نور كمى كه از چراغ مطالعه متساعد ميشد، مثل يه سايه به نظر ميرسيد.
"خ...خواهش ميكنم، نذار...نذار پيدام كنن."
يونگى دهنش رو باز كرد و بعد دوباره بستش. پسر بين سايه ها مخفى شده بود و صداش اونقدر رنگ ترس و اضطراب داشت كه نميشد به دروغ بودنش فكر كرد. قبل از اينكه چيزى بگه، صداى در توجهش رو جلب كرد. با بدخلقى بازش كرد و وقتى اون مرد درشت هيكل رو ديد، اخمش حتى غليظ تر هم شد.
"چى ميخواى؟!"
مرد نيشخند كثيفى زد، "مين يونگى عزيزم، حالت چطوره؟؟ احياناً يه بچه ى پررو اين اطراف نديدى؟" يونگى با لحن سردش جواب داد، "هيچ بچه ى پررويى ساعت ١ صبح مثل تو و احمقات توى كوچه ها پرسه نميزنه." مرد ابروش رو بالا انداخت، "جدى؟ چه عجيب كه يدونشون همين امشب از دستم در رفت." يونگى در رو هل داد، "برو پى كارت." مرد دندون هاش رو روى هم فشار داد و بعد از شنيدن صداى قفل، به دو نفر ديگه هم اشاره كرد كه دنبالش برن. يونگى صبر كرد تا همشون از كوچه خارج بشن و بعد سمت پسرى كه مشخصاً ميلرزيد، چرخيد. سكوت رو شكست، "چرا رئيس گنگ اين محله بايد دنبال تو باشه بچه جون؟؟" پسر به آرومى خودش رو بغل كرد. با صداى لرزونى شروع به صحبت كرد، "من...من فقط يه دنسر خيابونى ام. توى مسابقات شركت ميكنم و در ازاى برد، پول ميگيرم. فقط توى مسابقه ازشون بردم و اون...اون گفت چون بردم بايد باهاش بخوابم تا نكشتم. من فقط...فقط..." يونگى دستش رو بالا برد، "خيلى خب فهميدم، موضوع جديدى نيست؛ ولى اينكه هم زنده اى و هم به فاك نرفتى موضوع جديديه، پس تبريك ميگم." نميدونست لرزش صداى شيرين پسر به خاطر ترسه يا سرما، براى همين پتويى كه روى مبل گذاشته بود رو برداشت و به سمتش رفت. سر راه چراغ كوچكى رو روشن كرد تا بتونه اون بچه ى فرارى ببينه. با ديدنش تقريباً نفسش بند اومد. اون درست مثل يكى از نقاشى هاى معروفى بود كه بايد توى موزه نصب ميشدن. چند بار پلك زد و پتو رو بهش داد، "بايد سردت باشه." پسر به آرومى پتو رو ازش گرفت و چترى هاش رو كنار زد تا يونگى چشم هاى خيلى زيباش رو هم ببينه.
"ممنونم كه نجاتم دادى، بدون تو حتماً تا الان مرده بودم." يونگى سرش رو تكون داد و ليوانش رو به لب هاش نزديك كرد. پسر سكوت رو شكست، "ميشه آدرس اينجا رو بهم بگى؟ دوستم مياد دنبالم." يونگى بهش نگاه كرد و كارتى از روى ميزش برداشت. پسر -كه هنوزم اسم نداشت- كارت رو گرفت و آدرس براى دوستش فرستاد. سكوت عجيبى بينشون برقرار شده بود كه صداى كشيده شدن مداد يونگى روى كاغذ اون رو ميشكست. پسر بى نام سكوت رو شكست، "من ديگه ميرم. بابت همه چيز ممنونم، واقعاً ميگم." يونگى بهش نگاه كرد تا صورتش رو -بيشتر چشم هاش رو- به خاطر بسپره. "باشه." پسر به آرومى دست تكون داد و پتوى تا شده رو روى كاناپه گذاشت. يونگى تا وقتى از در خارج شد و سوار ماشين تيره رنگى شد، بهش خيره شد. زمزمه كرد، "اميدوارم اژدها بيخيالت شده باشه بچه جون، وگرنه هم به فاك ميرى و هم ميميرى." كاغذ جديدى برداشت و تا وقتى اولين اشعه هاى خورشيد، مغازه اش رو روشن كردن، نقاشى كردن اون چشم ها رو تموم كرد؛ چشم هايى كه على رغم زيباييشون، از ترس پر شده بودن.

Sketch [Yoonmin]~CompletedWhere stories live. Discover now