_* 16 *_

2.8K 508 119
                                    

با بى حوصلگى به طرح هاى داخل دفترچه نگاه ميكرد كه در مغازه باز شد. با خوشحالى نگاهش رو بالا داد و وقتى هوسوك رو ديد، حقيقت تلخِ نبودِ جيمين بهش ضربه زد. پسر لبخند زد و گفت، "هى! گفتم شايد بخواى تنهاييت رو با بهترين دوستت شريك بشى." يونگى بار ديگه مشغول طرح هاى دفترش شد و بى هدف ورقش زد. "هنوزم تنهايى رو ترجيح ميدم، جانگ." گفت و باعث شد پسر مو قرمز خودش رو روى صندلى جلوى ميزش بندازه. طعنه زد، "واو! منم از ديدنت خوشحالم رفيق!" ولى يونگى اهميتى نداد. احمقانه بود، ولى عادت داشت جيمين بعد از بسته شدن مغازه اش بهش سر بزنه و حالا كه به حاش هوسوك اومده بود، ازش عصبانى بود. درواقع هوسوك بهش يادآورى كرده بود كه جيمين ديگه نيست، پس هرچقدرم كه ممكن بود مسخره باشه، اعصابش خورد شده بود. حرفى نزد و صفحه ى خالى اى باز كرد. مدادش رو روى كاغذ كشيد. نميدونست ميخواد چى بكشه؛ پس گذاشت ذهنش خودش رو روى اون كاغذ لعنتى تخليه كنه.

هوسوك ميدونست كه مشكلى پيش اومده. با اينكه يونگى به طور كلى آدم خوش اخلاقى نبود، ولى اون اواخر بشاش تر و سر حال تر از هميشش بود؛ پس حركت خشن دستش روى كاغذ نشون ميداد كه يه چيزى درست نيست. صداش رو صاف كرد تا شايد اون بهش توجه كنه، ولى پسر مو مشكى زيادى توى افكارش غرق بود. "دلت ميخواد حرف بزنى؟؟" با آرامش پرسيد و به حركت سريع نوك مداد خيره شد. كربنى كه روى صفحه كشيده ميشد، طرح هاى درهمى از ماه و ستاره ها رو به نمايش گذاشته بود. هر خطى كه روى كاغذ ميكشيد، درد و رنج رو فرياد ميكشيد؛ انگار اون مداد لعنتى هم ميدونست داره خفه ميشه.

پسر مو قرمز از خيره شدن به اون حركات عذاب آور خسته شد؛ پس محكم دست يونگى رو گرفت و بالاخره توجهش رو جلب كرد. "مين يونگى، حرف بزن. چى شده؟؟" با قاطعيت پرسيد و انقدر محكم نگاهش كرد كه يونگى حس كرد بايد به حرفش گوش بده. لب هاش رو بهم فشار داد. ميخواست يه چيزى بگه، اما خودش هم نميدونست واقعاً چه خبره. "جدا شدين، نه؟" هوسوك پرسيد؛ طورى كه انگار ميدونست حرفش درسته. يونگى اخم غليظى كرد. جدا شدن كلمه ى سنگين و غيرقابل باورى به نظر ميرسيد. با كلافگى دستش رو آزاد كرد و گفت، "جدا نشديم! ما فقط...فقط يكم بايد دور باشيم تا،" صداش رو صاف كرد، " فكر كنيم. اره، بايد يكم فكر كنيم، همين." پسر غر زد، "خب بهش ميگن جدا شدن ديگه." و عقب نشست. يونگى دندون هاش رو روى هم فشار داد و خودش رو كنترل كرد تا چيزى نگه كه ناراحتش كنه. كلمه ى جدايى قلبش رو ميلرزوند. دو روز از اون شب ميگذشت، ولى يونگى نميخواست بپذيره اسم اون فاصله جداييه. فكر كردن بهش دردناكترين كار موجود بود.

اين بار مداد رو آروم روى صفحه ى جديد حركت داد، طورى كه ميشد غمش رو توى رقص مداد ديد. تقريباً زمزمه كرد، "وقتى ديگه چيزى رو نميخواى تمومش ميكنى، من هميشه ميخوامش. اين لنتى تموم نشده، نبايد بشه." و باعث شد هوسوك آهى از روى دلسوزى بكشه. "موضوع چيه؟" به آرومى پرسيد و صندلى رو به ميز نزديكتر كرد. كمى طول كشيد تا يونگى دهنش رو باز كنه و چيزى بگه. "اون چيزاى زيادى رو ازم پنهان كرد، درست زمانى كه ديگه چيزى براى پنهان كردن ازش نداشتم. من تمام وجودم رو نشونش دادم، مين يونگى شكسته رو بهش نشون دادم. من روحم رو با كوچكترين جزئيات به نمايش گذاشتم، ولى ظاهراً يه جاى كار اشتباه بود؛ چون اون لنتى حتى يه ذره هم بهم اعتماد نداشت."

Sketch [Yoonmin]~CompletedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora