_* 15 *_

2.8K 522 241
                                    

وقتى ماشين مشكى متوقف شد، يكى از مرد ها در رو باز كرد. قبل از اينكه دست جيمين رو بگيره و بيرون بكشتش، يونگى مچش رو گرفت. "بهش دست بزن تا ببين چه بلايى سرت ميارم." هشدار داد و عقب هلش داد. "خودشون ميان." كسى كه به نظر رئيسشون ميومد گفت و گذاشت با آرامش از ماشين پياده بشن. يونگى بلافاصله كمر جيمين رو بغل كرد و به خودش چسبوندش. اونجارو ميشناخت، توى قلمرو اژدها بودن. "اژدها منتظرتونه، راهو بلدى رفيق، مگه نه؟" مرد پرسيد و يونگى سرش رو تكون داد. به آرومى توى كوچه ى تنگ جلو رفت و ثانيه اى پسر كوچكتر رو رها نكرد. "ى...يونگى..." جيمين با صداى آهسته اى صداش زد، ولى يونگى متوقفش كرد، "هيششش...من اينجام عزيزم، مراقبتم. نترس، باشه؟ نميذارم كسى بهت آسيب بزنه." بهش اطمينان داد و شونه اش رو بوسيد. وقتى از كوچه خارج شدن، درى كه به محل زيرزمينى اژدها ميرسيد توى ديدشون قرار گرفت. درست جلوى در، بدن زخمى و برهنه اى بسته شده بود؛ جايى كه اژدها دوست داشت 'محل عبرت' صداش بزنه. با احتياط از كنارش رد شدن، ولى قبل از اينكه جيمين در رو باز كنه، بدن تكون خورد. "يونگى..." صداى ضعيفى صداش زد و باعث شد توجهش رو به شخص بده. بهش نزديك شد و با ديدن صورت آشناى دوستش، وحشت زده شد. "اوه خداى من، مارتين! چه بلايى سرت اومده؟؟" پرسيد و سعى كرد راهى براى باز كردن زنجير ها پيدا كنه. "ميخواستم...ميخواستم بهت بگم كه دارن...ميان سراغت. متاسفم، من..." يونگى ساكتش كرد، "هى، رفيق، چيزى نيست، باشه؟؟ نبايد عذرخواهى كنى." و كتش رو درآورد تا روى شونه هاى پسر بندازه. مارتين لبخند خسته اى زد و سرفه كرد. "اون...اون كسى نيست كه...فكر ميكنى." به سختى گفت و لرزيد. يونگى كت رو به سختى دورش پيچيد و نگاهش كرد. "كى؟" پرسيد و منتطر موند. "بيا بريم هيونگ." جيمين گفت و دستش رو روى در گذاشت. مارتين نگاهى بهش انداخت و گفت، "پارك جيمين. اون...اشتباه راجع بهش...فكر ميكنى." يونگى از روى زمين بلند شد. "دوباره برميگردم پيشت، باشه؟؟" بهش گفت و باعث شد اون فقط سرش رو تكون بده. در چوبى و كهنه رو هل داد و گذاشت اول جيمين وارد بشه. "انتهاى اين راهرو ميخوره به اتاق ملاقاتش. نگران نباش، باشه؟ هيونگ اينجاست." بار ديگه مطمئينش كرد و پيشونيش رو بوسيد. جيمين صورتش رو نگه داشت و گفت، "بهت اعتماد دارم." و همون جمله كافى بود تا يونگى على رغم نگرانيش، لبخند بزنه. دستش رو گرفت و به سمت انتهاى راهرو رفت.

وقتى به اون در سنگين رسيد، روش كوبيد و منتظر موند. "چى ميخواى؟؟" صدايى از پشت در پرسيد. "من چيزى نميخوام، اژدها ميخواست منو ببينه. شوگا ام." گفت و منتظر موند. بعد از لحظاتى كه به نظر خيلى طولانى رسيد، صداى باز شدن قفل هاى پى در پى به گوش رسيد و در بالاخره باز شد. با هم وارد اتاق گرم و بزرگ شدن. درست در مركز اتاق، مردى پشت ميز اشرافى اى نشسته بود و پاش رو تكون ميداد. "شوگا، شوگا، شوگا! چطورى دوست عزيزم؟؟" مرد با خوشحالى گفت و از جاش بلند شد. وقتى جيمين رو ديد، با شوق عجيبى خنديد و يونگى ميتونست قسم بخوره كه چشم هاش برق زدن. "پارك جيمين." تقريباً زمزمه كرد و سمت يكى از دخترايى كه داخل اتاق بودن چرخيد. "براى مهموناى ويژم از شراب مورد علاقم بيار، زود باش." دستور داد و باز هم خنديد. "چى ميخواى؟ براى شام و شراب كه به آدمات نگفتى بيارنم اينجا، هوم؟ اونم با اسلحه." بهش طعنه زد و چشماش رو توى كاسه چرخوند. "اسلحه؟ اوه، دوست من، متاسفم كه ادب رو رعايت نكردن. تو هميشه تتو آرتيست مورد علاقه ى منى؛ حيف شد كه توى گنگم ندارمت." با لحنى مصنوعى گفت و با اشتياق به صورت مضطرب جيمين خيره شد. مثل يه زالو ميموند كه از احساس ترس و نگرانى آدما تغذيه ميكرد. ميدونست داره چه بلايى سرش مياره و از كارش لذت ميبرد.

Sketch [Yoonmin]~CompletedWhere stories live. Discover now