1

445 56 15
                                    

-

دنبال کار میگردی ؟
ایوان همونطور که کنار لوییس قدم میزد گفت.
لوییس پسر ریزنقش و کوتاه قدی که نیمی از صورتش با موهای قهوه ای و نیمی دیگش در زیر سایه ی کلاه سوییشرتش پنهان بود بهش جواب داد :
- بله حقیقتش رو بخوای اوضاعمون اصلا خوب نیست...مادرم مریضه و دیگه جدا نمیتونه کار کنه ..و همچنین مشکله اساسی اینه اجازه نمیده من مدرسه رو ول کنم و ...پوله خوبی توی کارای نیمه وقت نیست.
ایوان با آرامشو بیخیالیه همیشگی ای که توی لحنش دیده می شد در آمد که :
- اوه پسر، میدونی که اون هرزه ی لعنتی(مادرم) میتونه هر شعتی رو ردیف کنه.بهش میگم یه کاره خوب برات پیدا کنه...که لازم نباشه از این کوچولو استفاده کنی !
جمله ی آخرشو در حالی گفت که ضربه ی محکمی رو به سمت باسن لویی ول داده بود .
شوخی های مسخره ی دبیرستانی !
اونم با پسر کوچولوی ساکتی که یه خوشگلشو داره...خب این اصلا عجیب نیست .
لویی با کمی ناراحتی اخم ریزی کرد و گفت :
-ممنونم..فقط فورا بهش نیاز دارم..اگ..اگر بتونی واقعا یه کاره قابل قبول برام پیدا کنی مدیونت میشم..
ایوان از قوطیه بی نامو نشونی قرصی رو بالا انداخت و گفت :
- بسپرش به من سوییتی
حقیقتا هم رااست می گفت . چه چیزی توی این دنیا وجود داشت که ایوان کارلوس با اشاره ی انگشتش نتونه داشته باشه ؟کار پیدا کردن برای یه بچه ی بدبخت مثل اون که چیزه خاصی نبود !
کسی نمیدونست ثروت بی نهایت و نفوذ بی نظیر مادر این نوجوان از کجا میاد ، اهمیتی هم نمیدادن . فقط نکته ی مهم دوشیدن بود.
**********
فردای اون روز مثل همیشه ، وقتی لویی تنهایی و از پس سایه ها ، در یک اول صبح ابری پاییزی ، به سمت مدرسه می خزید این یک ضربه ی محکم دیگه به باسنش بود که اونو از جا پروندو باعث شد چند قدمی رو ، رو به جلو، سکندری بخوره.
وقتی برگشت این ایوان بود که کنارش ایستاده بود . لویی سلام کرد. اما ایوان فقط گفت :
-چطوری سوییتی؟ بهت که گفته بودم . یه کاره خیلی خوب برات پیدا کردم.
لویی ترسشو فراموش کردو لبخنده متشکرانه ای زد :
- و...واقعا؟؟؟چه کاری ؟؟ ایوان زود باش بگو!
ایوان گلویی صاف کرد و گفت :
- یکی از رفیقای مامانم..یه رستوران زنجیره ایه لعنتی داره ، تورو بعنوان گارسون سانسه شامش استخدام میکنه...خانوم کورتون.اره همین مادرفاکر بود.شعبه ای که باید توش کار کنی..توی مدیسونه (یک خیابون)
لویی با هیجان پرسید:
-شوخی که نمیکنی ؟! جدا؟؟ از کی باید برم ؟
ایوان شونه ای بالا انداخت:
-از امشب. ساعت شش اونجا باش
لویی با خوش حالی خودشو از گردن ایوان که حسابی ازش بلند تر بود آویزون کردو توی بغلش اون رو فشرد.این ..عالی بود !

******
اون رستوران لعنتی ، با اون رو میزی های سیاه ، و لوستر های گاثیک ، و شومینه هایی که مثل کوره می سوختن و نور تند و سرخی که فضارو روشن می کرد ، خیلی ترسناک بنظر می رسید.
بوی عود فضارو پر کرده بود و هیچ مشتریی دیده نمیشد. تعجبی هم نداشت رستوران تازه سانس دومش رو شروع کرده بود .
لویی به دختری که زمین سیاه و گرانیتی رو می سابید نگاه کرد. گلویی صاف کرد و اون رو متوجه خودش کرد :
-م..متاسفم..من برای کار اومدم...
دختر آهی کشید و عرقشو با پشت دست پاک کرد. حتی بخودش زحمت نداد تا از زمین بلند بشه فقط گفت :
-خانوم کورتن گفتن. ایشون منتظرته.همیشه علاقه داره خودش کارکناشو استخدام کنه . اتاقش تهه اون راهروی جهنمیه...
و به راهرویی که با یک پرده ی حریری پوشیده میشد اشاره کرد .

حق با خدمتکار بود .اونجا واقعا هم جهنمی بود . تاریک تاریک... و به طرز باور نکردنی ای نسبت به سالنه رستوران سرددد...
دره انتهای اتاق از همه با شکوه تر بودو دستگیره های خفاش مانندی داشت.
لویی جرئت به خرج داد و جلو رفت... در زد. لویی جنبه ی مثبتو ببین! اینجا میشه هالووین پارتی های خیلی توپی گرفت!

صدای خش دار اما دخترانه ای فرمان داد که داخل بشه..وارد شد...دلش می خواست سوتی بکشه . پرده های مخمل بلند که به پنجره های بلند اتاق آویخته شده بودن .مجسمه های نقره ای و درخشان و یک میز بزرگ که پشتش رو دیواری کاذب از چوب بامبو پوشونده بود . چندی مبل چرمی و بزرگ هم به چشم می خورد که روی یکی از اونها...اوه خدای من؟؟این هرزه ی لعنتی واقعا یه یوزپلنگ برای خودش داره؟؟؟
لویی سعی کرد خود دختر رو نگاه کنه که به طرز عجیبی جوون بود ..اما مشکل اینجا بود خوده لعنتیش از یوزش هم ترسناک تره .یک کت شلوار سیاه به تن داشت. و زیر کت شعتیش هیچی تنش نبود . موهای آبی و صافش رو روی شونه هاش ریخته بودو نگاه جدیشو به لویی داده بود .
خانوم کورتون ارنجش هاش رو روی میزش گذاشتو کمی خم شد. دستاشو به حالت متفکرانه ای توی هم قفل کرد.
- خب خب...آقا کوچولوی گارسونه جدید من....
انگار که چیزی یادش اومده باشه با یه حرکته ناگهانی دوباره خودشو عقب کشید . اوه اون واقعا از عجیب بودنو ترسناک بودن لذت میبرد. دره کشوی میزشو باز کردو یک جلیقه و شلوار مشکی شیک با یک پیراهن سفید اتو کشیده شده که به دقت تا شده بودن رو بیرون آرود :
- بیا فرشته کوچولو...لباس کارت..
و لباس هارو روی میز پرت کرد.
خدا سرنوشت لویی رو با این هرزه به خیر کنه...
دختر ادامه داد :
- برو لباس هاتو سریع عوض کن . یه مهمونه مخصوص دارم که دلم میخواد تو پرنسه جدیدم ازش پذیرایی کنی...

کامنت نذارین ووت نکنین حرومتون باشه..نظر بدین چقد ریدم

DEVILISH(L.S)Where stories live. Discover now