- موازی این محور نباید بیشتر از یک نقطه قطع بشه . وگرنه تابع در آن واحد با یک داده دوتا جواب داره...و خاصیت یک به یکی از بین میره . که این شرطه داشتنه تابع اینورسه
استاد پین همونطور که روی تخته با کمک شکل توضیح می داد گفت.
ایوان که پشت لوییس نشسته بود به شونه ی پسرک زد.
لوییس که غرق در فکر بود کمی از جا پریدو برگشت.
ایوان به آرومی گفت :
- این لعنتی کراشم در تمام دوران ها بوده . کاش گی بود نه؟
استاد پین همونطور که جای راحتتری برای عینک گردش روی بینیش پیدا میکرد ابرویی بالا انداخت و برگشت:
- آقای کارلوس...ساکت. فکر نکنم چیزی جالب تر از مطالب من وجود داشته باشه که راجبش حرف بزنید .
ایوان به آرومی طوری که فقط لوییس شنید گفت:
- صد در صد جالب تر از درسه کوفتیته . ولی جالب تر از صدات..اوه نه اصلا.
لوییس خنده ی بلندش رو خفه کردو باعث شد آقای پین آهی بکشه . و بعد به درس دادنه لعنتیش ادامه بده .بعد از کلاس لویی به حیاط پشتی رفت تا بتونه کمی با خودش خلوت کنه .و...شاید یک سیگارم روشن کنه.اوه بیخیال همه موقع نوجوانی گاهی اینکارارو میکنن.چرا اون انجام نده ؟
همین که نخی سیگارو دستش گرفتو داشت فکر میکرد از سمته رنگیش باید بکشه یا سفیدش گوشیش زنگ خورد...
- لعنتیه مزاحم...
اوه مادرش بود.
- جانم مامان؟
+سلام آقای تاملینسون.
صدای یک مرد بود که هیچ شباهتی به صدای مادرش نداشت.اما مودبانه به نظر می رسید .گوشی مادرش دست اون چی میخواست؟؟
-سلام شما..؟ فکر کنم این خط متعلق به مادرم باشه..
+بله بله جناب...فقط ازتون میخوام زودتر خودتونو به بیمارستان ریجنت برسونین.لازمه آدرس رو ذکر کنم؟
-بیمارستان؟؟؟بیمارستان برای چی مادرم حالش بهتر بود...
+آروم باشید قربان.شما بیاید مطلع می شید از همه چی.پای تلفن گفتنش سخته..
-مگه چی شده که پای تلفن گفتنش سخته؟؟؟
لوییس تقریبا داد زدو سیگاره هنوز روشن نشده اش از دستش افتاد.
+منتظرتونیم قربان .
تلفن قطع شد . لوییس که از ترس شونه هاش میلرزیدن کیفشو از روی چمن ها قاپ زدو به دفتر مدرسه رفت.موضوع رو شرح دادو اجازه ی خروجش رو گرفت.
******
بیمارستان ریجنت با اختلاف یکی از بزرگترین ها و ترسناک ترین هاش بود.و پله هاش برای پاهای لرزون و نحیف لویی واقعا زیاد بنظر می رسیدن . اما اون با هر زحمتی بود اونارو پشت سر گذاشتو توی سرسرای ورودی بیمارستان به پذیرش رفت. وزنش که از همیشه براش سنگین تر بنظر میرسیدو به وسیله ی دستاش روی سنگ سرده پذیرش انداخت و به پرستاری که با یه قیافه ی ملیح چیزای رو تایپ میکرد گفت : مادرم کجاست...؟
پرستار ابرویی بالا انداخت و گفت : اسمشون چیه؟
لوییس جواب داد: جوانا پولتسون
دختر گفت :اوه...خب ایشون هنوز توی اورژانسن.اونجا میتونید با دکترشون حرف بزنید.سمت راست...
لویی قبل از اینکه جمله ی دختر کاملا تموم بشه به سمت جایی که اورژانس قرار داشت دوید. یا...بهترش مثل گلوله ای رها شده از جا در رفت.وقتی به بخش اورژانس رسید مرد قد بلندی جلوش در اومد که نزدیک بود باهم برخورد کنن .اوه...هری استایلز..؟ حتما شوخیتون گرفته .این سومین باری بود که اون رو می دید..و دفعه ی پیش رفتارش یکم عجیب بود...
لویی از بخاطر آوردن اون خاطره به خودش لرزیدو سریع یک قدم عقب رفت.حس کردنه گرمای وجودیه تنه هری استایلز در نزدیکیت و بوی عطر تلخش....اوه این واقعا دلهره آور بود ...
دو هفته قبل- رستوران کورتون:
لویی توی آشپزخونه مشغول شستن آخرین ظرفهای اون روز شده بود.درست ساعت از دو شب گذشته بودو چون تا نیم ساعت پیش هنوز پارتیی توی رستوران برپا بود ، همه جا غرق کثافتی بود که باید تا صبح جمع می شد .توی اون مهمونی هری استایلز هم حضور داشت . ولی مردک تمام مدت فقط گوشه ای دنج از رستورانو برگزیدو نوشیدو نوشیدو نوشید...
هیچکس نمیدونست چه بلایی سره هری استایلز همیشه هوشیارو پرانرژِی اومده که دیگه چیزی جز کت شلوارهای سیاه نمیپوشه و چشمای سبزش بدون خون آبه دیده نمیشن .
لویی از بوی تند الکل که با پشت زمینه ای تلخو آشنا ترکیب شده بود نفس بریده ای کشید..همین که بشقاب رو توی سینک ول کرد تا برگرده کسی از پشت محکم بهش چسبید . و لویی راهی نداشت جز اینکه برای نیوفتادن دستاشو لبه ی سینک بذاره.صدای همیشه بم هری حالا که خمار هم بنظر میومد گفت : بالاخره تو اینجاییو این خواب نیست هوم..؟بهت گفته بودم من زیادی اهمیت میدم...
سرشو از پشت خم کردو توی گودی گردن لویی جاش داد. لویی بغض ترس آلودشو سعی کرد محار کنه .با صدایی که تقریبا در نمیومد گفت : آق..آقای استایلز..؟؟شما حالتون خوب نیست...فکر کنم باید زودتر بریدو استراحت...
هری وسطه حرفش پرید : هیشششش....من گفتم اهمیت میدمو اهمیت دادن دیده باز میخواد...ولی من چیزی روشن تر از تو ندیدم...تو منو اینطوری کردی...
لویی لبه ی سینکو توی دستاش فشار می داد نفسه استایلز که توی گردنش میخورد واقعا سرسام آور بود . کاش یکی یا یچیزی نجاتش میداد....
به سختی لب از لب باز کردو گفت:
+قربان...شما مستید...منو اشتباه گرفتید...م..من نه نوری دارمو نه فروغ خاصی...من فقط یه پسربچه بدبختو بی پولم که مجبورم صبح تا شب کار کنم...
- سادگی از ویژگی های یه نوره روشنه...
هری بوسه ی آرومی روی گردنش گذاشت.لویی دیگه تحمل نیاوردو زیر گریه زد..:لطفا...
هری نفسه تندی کشیدو به سرعتی که بهش نزدیک شده بود ازش فاصله گرفت.
+معذرت میخوام...
عقب عقب رفتو به دیواره سردو سنگیه آشپزخونه تکیه زد.
لویی با اینکه ترسیده بودو هنوز اشکاش میریختن.و از لرزش شدید کنترل زیادی روی دستو پاهاش نداشت، بازهم به سختی لیوانی رو پرآب کردو دسته هری داد.
_اشکالی نداره...احتمالا روزه سختی داشتین...
هری سری تکون دادو کمی از آب رو نوشید. تشکر کردو بیرون رفت....
****
لویی بخودش اومدو دید استایلز هنوز جلوش ایستاده .بازم یه پیرن مشکی که چندتا دکمش باز بود با کتو شلواره سیاهه چرم به تن داشت .
هری لبخندی زدو گفت : اوه سلام...اینجا چیکار میکنی؟
لویی که به تته پته افتاده بود گفت :م..من..مادرم...
بالاخره بغض لعنتیش ترکید...
هری با نگرانی بازوهای لوییو توی دستش گرفتو اروم تکونش داد : بیا باهم بریم ببینیم چیشده..اروم باش...اروم...
لویی به چشمای خون افتاده ی هری نگاه کرد..که برق میزدن...و واقعا نگران بنظر می رسیدن !خب خب خب....داره به جاهای خوبش میرسه...لیام خوش اومد..یکی دو پارت دیگه زین رو هم مشاهده میکنید
YOU ARE READING
DEVILISH(L.S)
Horrorهیولا ها هم می توانند عاشق شوند... حتی واقعی تر ! ziam and larry (harry top) (liam top)