آب.

108 17 9
                                    

میشه آبو حس کرد؟یا باد رو؟ کسی سعی میکنه که حسشون کنه؟یا بهشون اهمیتی بده؟ بعضی وقتا حس میکنم اونا کلی حرف دارن!
همه ی هوایی که از دهنمون خارج میشه با احساسات اون لحظمون مخلوط شده و اون احساسات به اسم باد همه جا میره تا یکی رو گیر بندازه مهم نیست کی فقط میخواد تا یه نفرو گیر بندازه.. یا خوشحالش میکنه، یا غمگین و این مثل یه چرخه میمونه و تا زمانی که ما آدما وجود داریم ادامه پیدا میکنه.
ولی راجب آب گاهی وقتا حس میکنم یه بخشیش اشکه ولی من فقط میتونم راجب نرم بودنش اهمیت بدم.. آب حس خوبی داره وقتی پاهامو میزارم توش حالم خوب و هوای خوشحالی از دهنم خارج میشه!
مثل همین الان .. همین الان که با دین کنار رودخونه نشستیم و پاهامون تو آبه.
_تو همیشه میای اینجا؟
پاهامو به کف رودخونه فشار میدم تا سنگاشو حس کنم.
_یه وقتایی میومدم ولی خیلی وقته که نه!
_اگه میدونستم همچین جایی تو شهر هست همین جا برای زندگی چادر میزدم !
چشامو جمع میکنم و نگاش میکنم:
_خب الان بیا
_فاک آف
میگه و میخنده
_خودت گفتی؟!
نفسشو محکم بیرون میده و از جاش بلند میشه:
_مبالغه احمق! داشتم مبالغه میکردم.
_داشتی لاف میزدی.
شونمو بالا میندازم.
_من لاف نمیزدم اون مبا...
نزاشتم حرفشو تموم کنه و شروع کردم به خندیدن
_لااااااف لااااف تکرار کن
میگم و یه مشت آب میریزم روش
_هیی تو..
دوباره روش آب میریزم.
_پس اینجوریه هان؟
_بجنب دین انقد حرف نزن
بازم روش آب میریزم ولی اون همونجا می ایسته و کاری نمیکنه.
_نمیخوای..
دستمو میارم بالا تا بازم خیسش کنم که همون لحظه دستمو میگیره و جفتمونو میندازه تو آب.
_احمق لعنتی.. احمق
همینجور که دارم بلند میشم میگم ولی اون دستمو میگیره و بزور میبرتم به سمت جایی که عمیقه.
_وای خدا داری‌چه غلطی میکنی؟
ابروهاشو بالا میده و میگه:
_نمیبینی؟میخوام شنا کنیم!
دستشو دور مچ‌دستم محکم میکنه.
_اخخ..احمق تاریکه..
همینطور که دارم سعی میکنم مچ دستو از دور دستاش خلاص کنم میگم:
_من.. نمی ..آخخ نمیخوام بمیرم.. اینجا!!
_خب مگه گفتم بمیر!
خدای من. من چی تو این احمق دیدم که ازش خواستم باهام بیاد بیرون؟
_چیزی ندیدی! اون خوشگل بود و تو تنها بودی!
جواب خودمو میدم و یکم عذاب وجدان میگیرم!
_ببین نور ماشین تا اینجا میرسه، پس نمیمیری.
گفت و دستمو ول کرد.
_نگاه.. اینجا دیدمون به ماه بهتره و..و اینکه
مکث کرد.
_و اینکه چی ؟
_آمم..هیچی
_هیچی؟
میگم وبهش نگاه میکنم نور ماه صورتشو روشن کرده اجزای صورتش مشخص تره.
اونا غمیگنن! چشماش لباش و حتی پوستش هم غمیگن به نظر میاد.
_چی اذیتت میکنه؟
لبخند میزنه.. یه لبخند تلخ.
_فقط دو ساعته که میشناسمت.
_خب که چی؟
انگار میخواد گریه کنه..ولی غرورش نمیزاره..لعنتی کاش نمیاوردمش اینجا..اونوقت ناراحت نمیشد‌.
_تو خودت به کسی که دو ساعته میشناسی اعتماد میکنی؟
_نه.
شونشو بالا میندازه.
_پس..
_ولی تو نیاز داری حرف بزنی نه؟ پس بزن.. منظورم اینه که اگه حرف نزنی انوقت این فکر دیوونت میکنه..اونوقت افسرده میشی..باید بری و به آهنگای لانا دل ری گوش کنی..شاید بخوای خودکشی کنه..شاید به خودت آسیب بزنی..مثل بچه های دبیرستانی دستاتو با تیغ زخمی کنی یا
_باشه باشه باشه متی.. ادامه نده
دستاشو به حالت تسلیم بالا میاره.
متی؟ تا حالا کسی بهم نگفته بود متی! همیشه اسممو کامل میگفتن. این‌ اسمو دوست دارم!
_ولی قبلش بزار من یه چیزی بگم.
میگم و منتظر نگاهم میکنه.. پاهامو که خسته شده بودن بیشتر تکون میدم.
_بریم بشینیم.. پاهام واقعا داره میشکنه.
مکث میکنم.
_و اینکه .. از "متی" خوشم اومد!
میخنده..خندش زیباست..خنده آماندا هم زیبا بود..
سرشو به معنی باشه تکون میده و میگه:
_احمق!
دستمو میگیره و منو سمت همونجایی که نشسته بودیم میبره..
آب بین دستامونو حس میکنم.. اون آب با خودش درد داره.. اون آب پر از احساسه.

این چپتر از بقیشون طولانی تر شده +
مزخرف تر -_-
sorry

All the love C.

StAy [LGBTQ+]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora