داستان متیو.

117 15 14
                                    

بلوند احمق. این ترکیب وصفی منو یاد مرلین مونرو میندازه.. البته چیزیه که بهش میگن.. ولی به نظر من اون احمق نبود..خیلی باهوش بود..خیلی زیاد.. اون میدونست کی زندگی رو رها کنه.. درست تو موقعیت مناسبش..آدمایی که خودکشی میکنن باهوشن.. نه همشون..ولی بعضیاشون واقعا باهوشن..اونایی که زمانشو میدونن. آدمای باهوش وقتی داستاناشون تموم بشه صحنه رو ترک میکنن.. میدونن که دیگه جاشون اونجا نیست.
من به خودکشی فکر کردم. شاید خیلی ولی هنوز وقتش نشده. هنوز داستان من شروع نشده..من بیست و یک ساله که تو داستان آدمای دیگه زندگی میکنم.
اولش با شهوت پدرو مادرم به دنیا اومدم.. با اختلافاشون بزرگ شدم، با خیانت بابا شکستم
و بعد هم با اومدن اماندا عاشق شدم و از وقتی رفته‌احساس پوچی میکنم.
ولی هیچکدوم داستان من نبود..همه‌ی زندگی من ایده ی آدما دیگه بود. اونا نویسنده بودنو هر جور که خواستن زندگیمو هدایت کردن ولی میدونم که داستان من شروع میشه و لحظه ای که‌تموم بشه..من متیو رو تموم میکنم حتی اگه همه ی داستان یک ساعت طول بکشه.
_پیشخدمت قبلی؟دوست دخترت بود؟
دین یه دفعه میگه و با صورتی جدی نگاهم میکنه:
_اون پیچوندتت؟
به زبون آوردن حقیقت درد داره.
_آمم شاید.
میگمو آرزو میکنم کاش نمیتونستم حرف بزنم.
_خانواده داری؟یعنی خانواده واقعی، نه کسایی که ظهر و شب باهاشون سر میز غذا بخوری؟
_مامانم.
_میدونم سئوالام آزار دهندست
ولی با هم خوبین؟
میگه و یه لبخند کوچیک احمقانه‌ رو صورتش میشینه.
_بیشتر شبیه مشاورای روانی حرف میزنی میشه با سنگ بزنم تو سرت؟
چشامو میچرخونم و آروم میزنم به سرش.
_مامانم حرف نمیزنه.. ولی گوش میده‌‌.
دین سکوت میکنه..یک دقیقه کامل چیزی نمیگه و به رو به روش نگاه میکنه..سکوتش از درد میاد؟من اینطور فکر میکنم.
_من از خونه فرار کردم..خب راستش نمیشه اسمشو‌فرار گذاشت وقتی هجده‌سالت باشه. یه خواهر کوچیک داشتم. دوازده سالش بود. شاید‌ همه ی خانواده من اون‌ بود. دختر باهوشی بود. بعضی وقتا هم خیلی احمق میشد. ولی درکل باهوش بود. تنها کسی بود که‌داشتم.
_اون..؟
با شک میگم. توانایی ادامه‌جملمو ندارم.. اون بچه هیچ وقت فرصت زندگی تو داستانشو داشته؟
_دو‌ساله مرده..سرطان داشت..منم از خونه بیرون زدم..دیگه نمیتونستم بین غریبه ها زندگی کنم.
دین میگه و با دستش سنگای کنار رودخونه رو فشار میده انقدر محکم که دستاش قرمر میشه.
_متأسفم.
_نباش.. اون خوش شانس بود نه؟ همین که وارد دنیای آدم بزرگا نشد خوش شانس بود؟
_آدم بزرگا؟آره.. خوش شانس بود.
میگم و سعی میکنم یه لبخند دلگرم کننده زده باشم.
_خب الان چیکار میکنی ؟
_من بورس شدم.. تو دانشگاه مورد علاقم..فقط برای تابستون از اون جا زدم بیرون..مجبورم کار کنم..تا خرجمو درآرم.. دانشگاه اونقدم حمایت نمیکنه..
_چه رشته ای؟
_تأتر
_هی پس من شانس اینو دارم که با یکی از آدمای معروف آینده دوست بشم؟هان؟
_فکر نکنم..
_فکر کن. احمق!
میگمو و محکم‌ پشت گردنشو میزنم. :]
_هی نکن.. لعنتی.
میگه و بعد از دو ثانیه خیره شدن بهم میفته روم و فریاد میزنه:
_انتقام کل امشبو میگرم و بعدم میبریم خونه‌.. قاتل احمق!
میگه و خیلی بلند میخنده ‌انگار که شادترین آدم روی زمینه.
تمام چیزی که میتونم تو این لحظه احساس کنم شروع یه داستان طولانیه..داستان طولانی من،متیو.


+من کنکور دارم و نمیتونم تا بعد کنکور آپ کنم. ببخشید گایز❤
All the love.C

StAy [LGBTQ+]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora