1

2K 368 164
                                    

*ادیت نشده*
---

سکوت طلاست.

این چیزی بود که پدر لویی وقتی هنوز بودش همیشه بهش میگفت. کلید به حرف اوردن یه نفر که نمیخواد درمورد چیزی حرف بزنه اینه که اون رو توی سکوت محض رها کنی پس در اخر اونا برای خلاص شدن از پوچی شروع به حرف زدن میکنن.

متاسفانه، بنظر میومد که اون به مادرش درموردش گفته بود، چون هرچی لویی بیشتر سکوت میکرد، بیشتر عصبی میشد که مامانش اعتراف نمیکنه. از همون موقعی که اون از کما بیرون اومد، اونبهش غر میزد و فشار میوورد تا بهش بگه دقیقا چه اتفاقی افتاد وقتی اون با هری اونجارو ترک کرد، اما اون یا یه چیز گنگ میگفت یا کلا حرفی نمیزد، به اینجا که رسید، لویی ارزو میکرد میتونست توی ذهنش بره و داستان رو از سمت اون بدونه.

هری قولش رو نگه داشت. بعد ازینکه جی ازش مراقبت شد و کاملا التیام پیدا کرد، اون رو به سلولش، برخلاف بی میلی لویی، برگردوند. اون خواهش و التماس کرد، حتی از بچه‌ش برای به رحم اوردنش استفاده کرد.

"تو داری مادربزرگ بچه‌ت رو زندانی میکنی." لویی گفت وقتی دید لیام با بی میلی در سلول رو قفل میکرد. امگا اما نمیتونست اون رو مقصر بدونه، به هر حال، هری پادشاه بود، و پادشاه ها یه پله بالاتر از ملکه هان.

در اخر، هری منصرف نشد. حتی تا اونجا پیش رفت که به لویی گفت که اون خوش شانسه که اون حتی تصمیم گرفت اون رو به درمانگاه راه بده.

لویی ازون روز باهاش حرف نزد. اون از زین خواست براش یه تخت مسافرتی کوچیک کنار سلول مامانش بذاره تا بتونه پیشش بمونه، بعضی وقتا زین هم میموند.

"تو مجبور نیستی،" لویی یه شب گفت.

اما زین مخالفت کرد، "این یه افتخاره که کنار ملکه‌م و مادرش بمونم."

لویی دیگه باهاش بحث نکرد.

یه هفته از وقتی که اون برگشته بود پایین میگذشت، و لویی فقط وقتی اونجا رو ترک میکرد که باید میرفت دستشویی و میخواست برای خودشون غذا های خوب بیاره، نه اون اشغالایی که هری میفرستاد.

اونا به سختی غذا حساب میشدن.

و حالا، بعد از شروع بحث الفا لاکوود برای بار اِن‌ام، مادرش ساکت شد.

"اون بهت اسیب زد؟" لویی به نرمی پرسید، انگشت هاش به زنگ میله‌ها چنگ زد. اون با پاهای جمع شده رو به روی سلولش نشست، یه پتو روی شونه هاش بود. اون بهش نگاه کرد، دست هاش حتی از فکر اینکه اون گرگ منحرف انگشتش هم بهش خورده باشه مشت شدن.

جی حرفی نزد، و درست همون لحظه ای که لویی فکر کرد اون عکس العملی نشون نمیده یا جواب نمیده، حرف زد.

"نه." اون به سادگی گفت. اون موهای گره خوردش رو عقب فرستاد و لبخند زد. "عزیزم، تو باید نگران بودن درمورد من رو تموم کنی. من کاملا خوبم."

The Omega's Alpha (Persian Translation)Where stories live. Discover now