2

1.1K 252 24
                                    

*ادیت نشده*
-

لویی جلوی اینه ایستاد، بدنش رو با دقت نگاه کرد. ساق های مشکی به پهلوهاش میچسبیدن، بالا تنه‌ش برهنه بود درحالی که داشت برامدگی کوچیک اما قابل توجه شکمش رو تحسین میکرد.

اون احساسات مختلفی داشت وقتی به خودش نگاه میکرد، لذت از ته دلش تو کل قلبش پخش میشد اما هنوز میتونست تلخی حرص رو تو حلقش مزه کنه. تنها خاطره‌ی خوبی که از بارداریش تا اینجا داشته همون زمانی بود که هری متوجه شد لویی بچشون رو بارداره.

انگشت های لویی تکون خوردن، میخواست به زمانی برگرده که هری اون رو روی تخت بیمارستان خوابوند و دستش رو تموم مدت نگه داشت. میخواست دوباره به طرزی که چشم های سبزش با هیجان برق میزدن جون ببخشه، اهمیتی نداشت که چقدر اون لحظه کوتاه بود‌. انگار مدت زیادی ازش گذشته بود، مثل یه رویای دور که هی سعی میکنه بهش چنگ بزنه، مصمم و پر از نیاز، اما درست همون لحظه‌ای که انگشت هاش صفحه‌ی رویی رویا رو لمس میکنن، از دستش لیز میخوره، اون رو توی پوچی پر از تاریکی تنها میذاره.

به دلیل نامشخصی احساس تنهایی میکرد، علیرغم داشتن دوستای جدید و مادرش در کنارش. شاید این بخاطر این موضوعه که میدونه هیچوقت اونطوری که جفت ها همدیگه رو دوست دارن دوست داشته نخواهد شد. میترسید که اون هیچوقت دوستش نداشته باشه، کم کم داشت به این نتیجه میرسید که هری تواناییش رو نداره- اما بعد دوباره به همون خاطره‌ی خاص فکر میکرد و یه لایه‌ی کوچیک از امید پیدا میکرد که شاید، عمیقا تو وجودش، هری قادر به دوست داشتن بود- اما چرا نمیتونست لویی رو دوست داشته باشه؟

یه لامپ توی گلوی لویی شکل گرفت، سرش رو بالا گرفت و پشت سر هم پلک زد تا از اشک هایی که نزدیک به افتادنشون بود خلاص شه.

این چیزی نبود که اون میخواست- چیزی که درمورد رویا پردازی کرده بود وقتی متوجه شد تو گردهمایی امگاها قراره شرکت کنه. اون فکر کرد که یه الفای عاشق پیدا میکنه که تا جایی که میتونه قدرش رو میدونه و بچه هاش رو بدنیا میاره و_ لویی نفس عمیق کشید و اشک هاش رو پاک کرد.

این عادلانه نبود.

لویی دوباره به اینه نگاهی کرد، اماده بود که از جلوش بره و یه خواب که خیلی بهش نیاز داشت رو بدست بیاره اما اون اونجا وایساده بود- فکش قفل بود و چشم های تیره‌ش خیلی وسوسه کننده بودن. لویی حس میکرد چندین ساله ندیدش، از وقتی که درمورد بچه فهمیده بود خیلی کم خودش رو نشون داده بود. یا توی دفترش با بقیه گیر کرده بود یا توی زمین های تمرین بود، و هردفعه که لویی سعی میکرد باهاش حرف بزنه، ردش میکرد.

لویی نگاهش رو گرفت، خودش رو مجبور کرد متفاوت رفتار کنه- ارزو کرد که کاش میتونست قلبش رو اروم کنه. چیزی به هری نگفت، اون قرار نبود نفر اول باشه که صحبت میکنه وقتی که تموم این مدت تلاش کرده بود اینکارو بکنه. توپ تو زمین هری بود.

The Omega's Alpha (Persian Translation)Место, где живут истории. Откройте их для себя