3

1.2K 241 43
                                    

*ادیت نشده*
-

لویی اب دهنش رو به سختی قورت داد و روی تختش نشست، نفسش توی سینه‌ش گیر کرده بود و قلبش به تندی میزد. اون میخواست گریه کنه، میتونست خیس شدن چشماش رو احساس کنه، فین فین کرد و دست عرق کرده‌ش رو روی ملافه ها پاک کرد.

اون نمیفهمید چرا زندگیش اینطور شده بود. وقتی به شروع همه‌ی قضایا فکر کرد، احساس حماقت و خامی کرد. طوری که مثل یه توله‌ی گم شده دنبال هری میرفت، برای تحسین و تشویق، برای پذیرشش مشتاق بود، و انتظار یه الفای دوست داشتنی داشت. چطور انقدر احمق بود که دیواری که هری دور خودش ساخته بود رو ندید؟

به ارومی، دور لویی هم یه دیوار شروع به تشکیل کرد.

ضربه‌ی روی در اون رو به واقعیت برگردوند.

"از کی تا حالا به اصول اخلاقی پایبندی؟" لویی با عصبانیت گفت، ازینکه هنوز کار هری باهاش تموم نشده بود عصبی بود. ایستاد، باید وانمود میکرد در حال انجام کاری بود، نیاز به یه حواس پرتی داشت.

اون احساس سستی و اسیب پذیری میکرد و ازش متنفر بود.

در باز شد.

"من همیشه به اصول اخلاقی پایبند بودم." لویی میتونست اخم رو حتی توی صدای زین احساس کنه، احساس گناه به سرعت سینه‌ش رو پر کرد. "متاسفم، فکر کردم هریه."

خارج شدن اسمش از لب هاش احساس عجیبی داشت، با توجه به اینکه همیشه الفا صداش میکرد. اون تغییر مود و حالتش رو متوجه نمیشد، اول الفا، الانم اسم کوچیکش.

گرگش.

این گرگش بود که ازش میخواست اون رو با اسم خودش صدا کنه.

حداقل گرگش ازش خوشش میومد؟

زین لبخند زد، و لویی میتونست همدردی رو توی اون ببینه، میتونست نرم شدنش رو وقتی قدم توی اتاق گذاشت ببینه.

"مشکلی نیست. خوشحالم که بالاخره داری از خودت دفاع میکنی."

این دفعه نوبت لویی بود که اخم کنه، اما متوجه منظورش بود. اون هم همین حس رو داشت.

"تعجب میکنم از اتاق کار بیرون اومدی. بنظر میرسه تو و بقیه تموم وقتتون رو اونجا میگذرونید." اون نمیتونست تلخی توی لحنش رو پنهان کنه، و میدونست زین متوجهش شده، احساس گناه توی چشماش بود و شونه هاش منقبض شدن وقتی که اون هم متهم شد.

اون اول چیزی نگفت، دندوناش به نرمی لب پایینیش رو میجوییدن، نیش هاش قسمت پایینی رو خراش میدادن. تقریبا بنظر میرسید که سعی داشت کلمات مناسب رو برای به زبون اوردن پیدا کنه.

لویی بهش نگاه کرد، پوست رنگ پریده و چشم های قرمز خونیش رو از نظر گذروند. اون هیچوقت یه خوناشام ندیده بود، همیشه فکر میکرد یه افسانه‌اند یا نسلشون منقرض شده. لویی سرخ شد، به یاد اورد که چطور از هوش رفت وقتی اولین بار اون رو دید. اما الان دوستای صمیمی‌اند، البته تا حدی صمیمین که رسیدگی زین به هر دستور هری اجازه بده.

"اره،" زین پشت گردنش رو خاروند، "هری داره یه روش جدید جنگ رو بهمون اموزش میده."

لویی نمیتونست بفهمه که داره دروغ میگه یا نه.

"و بخاطر همین اینجام. تو زیادی توی اتاق موندی. بیا بریم قدم بزنیم." درست وقتی که کلمات از دهن زین خارج شدن، یه توپ بزرگ پشمالو از پشت سرش بیرون پرید.

میسی جیغ کشید، زبونش بیرون بود و دمش با خوشحالی به زمین میکوبید وقتی روی زین پرید و بعد دور لویی چرخید، خودش رو به پاهاش مالید. اون میدونست نباید روش بپره، انگار که میتونست حضور بچه‌ی توی شکمش رو حس کنه.

لویی لبخند زد، خم شد تا نوازشش کنه. "خیلی خب،" اون نگاهی به خوناشام انداخت. احساس میکرد یه پیاده روی بهش کمک میکنه، یه راه برای اروم شدن و ورزشی برای بچه‌اش میتونه باشه.

دوباره ایستاد، به دنبال زین از در خارج شد، منتظر شد میسی دنبالش بیاد و در رو بست. نگاهی به در اتاق مادرش انداخت، امیدوار بود وقتی برگشتن هنوز هم این در مال اتاق مادرش بود.

اون نفسش رو بیرون داد و فکر جفت غیر قابل تحملش رو عقب فرستاد. اون قرار نبود بذاره هری پیاده رویش با دوستش رو خراب کنه.

******

ووت یادتون نره^^

Love you all~ Behz

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jul 13, 2020 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

The Omega's Alpha (Persian Translation)Where stories live. Discover now