بیست و دومین لبخند

1K 287 139
                                    

همه چی انگار سیاه و کدره
انگار همه چی تار و ناواضح دیده میشه،
مثل این میمونه که دنیا متوقف شده و من توی جهنم قرار گرفتم و دارم از آتیشی که توی قلبم شعله کشیده میسوزم،

دارم از داغی و سیاهی اطرافم ذوب میشم و کسی نیست تا خاموشم کنه،

گلوم از حجم تلنبار شده ی سکوت داره منفجر میشه اما صدام در نمیاد،

به الیزابت که روی چمن ها و زمینِ خیس از بارون نشسته و گریه میکنه نگاه میکنم

میرم کنارش تا بلندش کنم اما خودمم سُر میخورم و دقیق کنار تکه سنگی میفتم،زانوهام به لبه ش برخورد میکنه د تیر میکشه اما اهمیت نمیدم

نگاهش نمیکنم،نه این درست نیست،نه..

از جام بلند میشم تا برم،دور شم از این مکانی که نباید باشم،نباید ببینم؛

کاش کور بودم هری.

الیزابت دستمو میگیره و محکم نگهم میداره تا نرم، بهش زل میزنم

خیره میشم و اون اشک میریزه و من بغضی عجیب گلومُ فشار میاره،بغضی که نیاز به فریاد و شنیده شدن داره اما دارم مقاومت میکنم؛

_نرو لویی،تمومش کن این دردُ،بذار به تهش برسه این همه بدبختی.

با زانو میفتم رو زمین،رو زمینی که خیس از بارون و گِلِ و لباسامون کثیف میشه اما مهم نیست..

این لحظه هیچ چیز مهم نیست.

نمیشنوم انگار کر شدم ،نمیبینم انگار کور شدم.

رو زانوهام نشسته م و به اون تکه سنگ نگاه میکنم،
یه تصویرهای گنگی از جلو چشمام رد میشه و سرم درد میگیره،انگار یکی با چکوش هی میکوبه تو سرم و شقیقه هام از درد درحالِ منفجر شدن هستن،

حتی اشک نمیریزم و فقط خیره شدم به اسمت که روی سنگ نوشته،به تاریخی که حک شده،

اینجا چه خبره هری؟من کجام؟اینا چین؟چی میگن آدما؟

تو نیستی؟تو مُردی؟ اما من همین الان کنارت بودم،اما من همین الان لبخنداتو دیدم،

_نگاش کن لویی،هری رفته،خیلی وقته که رفته،خسته نشدی؟از این همه توهم؟نگاه کن به اون سنگ،هری اون زیرِ،هری زیرِ اون همه خاکه.

صدای الیزابت به گوشم میرسه که حرفاش نمک میشه روی زخمام،روی دردام،روی تمومِ بدبختیام.

تو رفتی هری؟ تو رفتی و منو تنها گذاشتی؟خداحافظی نکردی با عشقِ بیچاره ت؟

میدونی الیزابت چی میگه؟میگه تو توهمِ من بودی،
اما تو واقعی ترین آدمِ زندگیِ منی،

اینا دروغ میگن،توروخدا پاشو هری،پاشو بذار ببینمت،بذار لمست کنم،بذار دوباره و دوباره موهاتو ببوسم

فرار میکنم از اون مکان،فرار میکنم و میام بیمارستان،میدوئم سمت اتاقت،میدوئم سمتت تا بودنتو به رخ تموم آدمای این شهر بکشم،

وقتی چشمام رو باز کردم،لطفا باش،لطفا بمون
نذار آدما به خواستشون برسن
خودتو از من نگیر عشقِ من.

Delusion [L.S]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora