2

1.3K 231 10
                                    

فلش بك:
ميتونم امروز رو هم به ليست مضخرف ترين روزاي عمرم اضافه كنم،
بعد از دعواي حسابي كه با مشتري داشتم توي ايستگاه روي نيمكت نشستم و منتظر اتوبوسم،
نميدونم آدما چرا انقدر بي انصافن،
٤شبه براي تموم كردن اون طرح لعنتي درست و حسابي چشامو رو هم نذاشتم اون موقع مرتيكه يه لبخند ميزنه و ميگه"نپسنديدم"؟
با ديدن اتوبوس سريع از جام بلند ميشم و با قدم هاي بلند خودمو به داخل اتوبوس ميرسونم،
چشممو ميگردونم تا صندلي خاليي پيدا كنم،
_آقا كارتتون،
كارت؟به كل فراموش كرده بودم،
سريع زيپ كيفمو باز ميكنم و به دنبال كارت زيرو روش ميكنم،
وقتي پيداش ميكنم يه لبخند ميزنم ولي همونطور كه گفتم امروز روز مضخرفييه و هيچ چيز به نفعم نيست،
وقتي كارت رو جلوي دستگاه ميگيرم با نوشته اي رو به رو ميشم،
"موجودي كارت شما كافي نيست"
همين كافييه تا لبخند روي لبم بماسه،
نا اميد و ملتمس به راننده نگاه ميكنم،
_اشكال نداره بعدا ميزني!
درحالي كه دارم از خجالت آب ميشم سرمو به نشان تشكر خم ميكنم و با شنيدن صداي بسته شدن در به سمت يكي از صندلي هاي خالي ميرم و خودمو روش ول ميكنم،
نفس عميقي ميكشم،چشمامو ميبندم و سرمو به پنجره ي اتوبوس تكيه ميدم،
با خودم فكر ميكنم،چرا هر چقدر كه به جلو پيش ميرم همه چيز عوض آسون شدن،سخت تر ميشه؟
با حس سنگيني نگاهي چشمامو باز ميكنم،
چيزي كه ميبينم يه جفت مردمك بزرگ و قهوه اي رنگه،
پسر كوچولويي كه پيرهن و شلوارك زرد رنگي پوشيده،با لبخند بانمك روي لبهاش به من نگاه ميكنه،
بابت حس خوبي كه لبخندش بهم ميده،متقابلا لبخند ميزنم،
وقتي لبخندمو ميبينه حس ميكنم چيزي توي چشماش ميدرخشه،
ياد شكلاتي ميافتم كه صبح توي كيفم گذاشته بودم،
دوباره زيپ كيفمو باز ميكنم و توي شلوغيش دنبال شكلات ميگردم،
وقتي پيداش ميكنم،خودمو به سمت جلو ميكشم و دستمو به طرف جسم كوچولوي روي صندلي رو به روم  ميگيرم،
_مال تو!
لبخندش پر رنگ تر ميشه و با شيطنت شكلاتو از دستم ميقاپه،
ميبينم كه به سرعت كاغذ شكلاتو با دستاي كوچولو و با نمكش باز ميكنه و شيريني توش رو توي دهنش جا ميكنه،
وقتي لپاي گرد شدش در اثر جويدن شيرني رو ميبينم،نيشخندي ميزنم،
به نظرم اون خيلي با نمكه،صندلي كنارش رو نگاه ميكنم تا همراهش رو ببينم،ولي صندلي كناريش خالييه،
ميخوام ازش بپرسم كه مامان يا باباش كجان كه متوجه ميشم بايد پياده بشم،
قدم هاي سست و خستمو روي آسفالت كوچه ميكشم،
با خودم فكر ميكنم كاش مثل خون آشام هاي توي فيلما ميشد با يه چشم به هم زدن به مقصد رسيد،
جلوي در خونه متوقف ميشم و كليد رو از جيب كتم بيرون مييارم،هميشه با قفل اين در مشكل دارم،
حس ميكنم آستين كتم كشيده ميشه،
درگيريم با قفل در رو ول ميكنم ،به كنارم نگاهي ميكنم،
پسر كوچولوي توي اتوبوس با لبخندي كه دندوناشو نشون ميده كنارم ايستاده و آستين كتم رو محكم بين دستاي كوچولوش گرفته،
چشمام از تعجب گرد ميشن،
اين اينجا چيكار ميكنه؟
_بوشم تن!
صداي لطيف و كودكانش رو ميشنوم،
من بچه هارو خيلي دوست دارم،
و اين صداي با نمك با كلماتي كه به غلط تلفظ ميشن قلبمو به لرزه در ميياره،
چرا اين بچه بايد دنبالم بيافته و ازم بخواد...
ها؟ببوسمش؟
روي زانو هام خم ميشم تا هم قدش بشم،
_تو اينجا چيكار ميكني؟
نيشگوني از دماغش ميگيرم و منتظر نگاهش ميكنم،
_تو خوجِلي،من دوشِت دالم!
شيريني حرفاش باعث ميشه لبخند بزنم ولي ميدونم كه الآن توي يك موقعيت عجيب و غريب قرار گرفتم،
زود لبخند رو از لبام پاك ميكنم و نگاه جديمو به اطراف ميدم تا شايد كسي رو به عنوان همراه براي اين كوچولو ببينم،
_مامان بابات كو؟چرا تنهايي؟
وقتي نگاه جديمو ميبينه،لبخند از روي لباش ميرن،حس ميكنم چشماش دارن پر ميشن،
نه،حوصله ي دردسر جديدي رو ندارم،
_برو پيش مامانت،باشه؟
سرمو بر ميگردونم و دوباره سعي ميكنم كليد رو توي قفل كنم،
و اين خيلي عجيبه كه كليد خيلي راحت ميره توي قفل،
وقتي درو باز ميكنم قبل از اين كه وارد خونه بشم نگاهي به پشت سرم ميكنم تا ببينم آيا اون پسر بچه رفته يا نه،
وقتي نميبينمش،لبخندي ميزنم،
_كوچولوي بانمك،
سرمو بر ميگردونم تا وارد خونه بشم كه در كمال تعجب جسم ظريفش رو روي اولين پله ي كفش كن در حالي كه سعي داره كفشش رو از پاش دربياره ميبينم،

My cute babyWhere stories live. Discover now