Part 1

243 7 2
                                    

- این یه دستور از دولت جهانیه. هرکسی که هنوز توی جزیره است، به همراه کلاه حصیری، باید.. نابود بشه.

- مثل آب خوردنه.

همهمه ای بین جمعیت افتاد. اما من چیزی نمیشنیدم. کوما را دیدم که از جایش بلند شد.

به سرعت برگشتم. درست فکر میکردم؛ او هم راه افتاده بود. همانطور که آهسته جلو میرفت، یکی از شمشیرهایش را از غلافش بیرون کشید.

- شماها عقب وایستید. بسپریدش به من.

نامی فریاد زد:

- مراقب باش! اون هم توانایی های خاص خودش رو داره! من قبلاً دیدم که وقتی دستش به یه چیزی میخوره، اون چیز ناپدید میشه!

اوسوپ با صدایی بی جان گفت:

- .. ناپدید.. میشه..؟!

چوپر که عرق سردی روی صورتش نشسته بود، با لکنت گفت:

- چـ -- چه ترسناک!!

نامی با صدایی آرام اضافه کرد:

- به علاوه.. میتونه تلپورت کنه.

فرانکی پوزخندی زد.

- بد دردسریه.

کوما دستش را به سمت دستکش دست چپش برد و آن را درآورد. نامی گفت:

- دست هاش.. خطرناکن.

کوما دستکش دیگرش را هم از دستش بیرون کشید. میتوانستم دست زورو را حس کنم که شمشیرش را میفشرد.

بعد از چند ثانیه که انگار به اندازه ی چند سال گذشت، دیگر کوما را ندیدم. همین. دیگر سر جایش نبود! اما چند لحظه بعد از سروصدای پشت سرمان متوجه شدم چه اتفاقی افتاده است. فرانکی برگشت و گفت:

- پس تلپورت کردش.

کوما میان افرادِ «لولا» بود. جمعیت هنوز در شوک بود، اما بعد از چند لحظه به خودشان آمدند. به آهستگی و با ترس، سلاح هایشان را بالا آوردند. لولا سعی میکرد به آنها هشدار بدهد و جلویشان را بگیرد، اما ترس این چیزها را نمیشناسد.

بعد از اینکه چند نفر از افراد لولا جلو رفتند و قصد حمله کردند، کوما دستش را جلو برد و چیزی شبیه به اشعه پرتاپ کرد. حمله اش بعد از عبور از بدن چندین نفر، ردی مانند پنجه به جا گذاشت؛ که همان شکل کف دست کوما بود. صدای دردآلودشان در فضا میپیچید. کمی که دقت کردم، رد پنجه مانند، بدنشان را سوزانده بود.

سرم را که برگرداندم، باز هم کوما غیبش زده بود. یعنی دوباره تلپورت کرده بود؟ این بار کجا رفته بود؟

در همان زمانی که دور و برم را میگشتم تا کوما را پیدا کنم، صدای پاهای زورو را شنیدم که برگشت و پشتش را به ما کرد. نفسم را در سینه حبس کردم و به آهستگی برگشتم. دقیقاً رو به روی او ایستاده بود!

- زورو، شکارچی دزد دریایی.. میشه اول از تو شروع کنم؟

صدای ضربان قلبم را حس میکردم، و حتی میشنیدم. همه ی بدنم را عرق سردی پوشانده بود. سیگارم مدت ها بود که خاموش شده بود، اما هنوز بین لب هایم مانده بود. میتوانستم تهِ سیگار را حس کنم که با دندان های فشرده ام، له میشد.

همهمه ی جمعیت پشت سرمان شدت گرفت. سعی میکردند به طرفداری از زورو، توجه کوما را به خودشان جلب کنند که ناگهان فریاد زورو بلند شد:

- شماها گم شید عقب. اون من رو میخواد. مگه نشنیدید؟ اگه میخواد بجنگه، منم تسلیم نمیشم. اینکار در شأن من نیست.

میخواستم جلو بروم. میخواستم با همه ی توانی که داشتم، بدوم، دست زورو را بگیرم و او را عقب بکشم. اما نمیتوانستم، بدنم قفل شده بود. صدای کوما به گوشم رسید:

- تو خیلی مشهوری. به نظر میرسه روی کشتی لوفیِ کلاه حصیری، افراد ماهر زیاد باشن، و فکر کنم که همتون هم آدمای دردسرسازی باشین. شماها فقط بخاطر کاپیتانتون مشهور نشدید.

زورو دسته ی شمشیرش را گرفت و آن را در غلافش جا داد. شمشیر سرخ و شمشیر سیاهش را از کمرش آزاد کرد و در دو دستش گرفت. پاهایش را از هم باز کرد و محکم سرجایش ایستاد. میتوانستم انرژی ای را که از خودش آزاد میکرد، حس کنم.

اوسوپ فریاد زد:

- زورو! صبر کن! مگه تو بدنت داغون نشده؟ !

زورو لبخندی زد.

- وقتی دنیا به روت شمشیر میکشه، تو هم باید محکم بایستی و به روش شمشیر بکشی. بدون هیچ عذر و بهونه ای.

همانطور که پاهایش را خم میکرد، ادامه داد:

- حتی اگر هم بمیرم، تنها کسی بودم که تونسته اینو دور کنه.

چند لحظه مکث کرد، و سپس یکی از فن های دو شمشیری اش را اجرا کرد..

بعد از آن چیزی ندیدم جز گرد و خاکی که از نصف شدن یک تخته سنگ بزرگ به پا خاسته بود؛ تخت سنگی که کوما جلوی آن ایستاده بود. برای چند لحظه خیالم راحت شد و فکر کردم که زورو، کار کوما را ساخته است، اما وقتی گرد و خاک کنار رفت، نفسم حبس شد.

کوما پشت سر زورو ایستاده بود و دست چپش با سر زورو، فاصله ی زیادی نداشت. انرژی ای که داشت از دستش خارج میشد را حس میکردم. تا چند ثانیه ی دیگر، زورو زیر آن نیرو متلاشی میشد.

چشم هایم را بستم. چه کار باید میکردم؟ چه کار میتوانستم بکنم؟؟ قبل از آنکه بتوانم به چیز دیگری فکر کنم، صدای مهیبی بلند شد و باد نیرومندی که نتیجه ی حمله ی کوما بود، به صورتم خورد. زانوهایم داشت خم میشد..

مرد پنجه ایWhere stories live. Discover now