Part 3

73 5 3
                                    


با وحشت به پشت سر زورو نگاهی انداختم. مثل چند دقیقه ی قبل، کوما دستش را درست بالای سر زورو نگه داشته بود و آماده ی حمله بود. باید کاری میکردم. باید به زورو کمک میکردم. صدای جیغ اوسوپ و چوپر در گوشم پیچید.

- زورو!!!!

دیگر کنترلم دست خودم نبود. فقط حس میکردم که پاهایم مرا با سرعتی باورنکردنی، جلو میبرند. جلو رفتم.. جلوتر رفتم..

- پدرتو در میارم!!

بالا پریدم و پایم را با همه ی قدرتم روی صورت کوما فرود آوردم. اما.. اما دیگر چیزی حس نکردم. انگار در یک لحظه همه ی نیروی پایم از بین رفت. انگار تک تک عصب هایم بی صدا سوختند.

صدای فریادهای خوشحال اوسوپ و چوپر را شنیدم. صدای خشمگین و پرحرص زورو را نیز شنیدم که میگفت:

- لعنتی، لازم نبود اینکارو بکـ --

هان؟ چرا حرفش را قطع کرد؟ نکند.. نکند باز هم کوما به او حمله کرده بود؟ باید ضربه ی دیگری میزدم.. باید نیرویم را جمع میکردم و..

محکم به زمین خوردم. درد وحشتناکی در پایم پیچید. بخاطر ضربه ای بود که به کوما زده بودم؟ پایم را گرفت، انگار که با اینکار سعی داشتم دردش را کمتر کنم. ناخودآگاه فریادهای بلندی از دهانم خارج میشد.

صدای کوما را شنیدم که میگفت:

- پس تو سانجی پا سیاهی.

به زحمت گفتم:

- لعنتی چرا انقدر سفته؟! انگار از فولاد درست شده!

پرنده ی آتشینی را دیدم که نزدیک میشد. این حمله ی اوسوپ بود. کوما بدون اینکه زحمتی به خودش بدهد، برگشت و گفت:

- پادشاه تیراندازان. چه لقب مسخره ای.

دستش را بالا آورد و درست مثل قبل، با دستش حمله ی اوسوپ را انعکاس داد. حمله ی اوسوپ داشت به خودش برگشت. تقریباً بیشترمان از پا درآمده بودیم.

نگاهی به زورو انداختم اما او حواسش به من نبود. خیالم راحت شد. زیاد زخمی نشده بود. بعد از چند دقیقه ی طولانی، کوما با پوزخند گفت:

- با این وضعی که شماها دارید، اصلاً از بین بردنتون جالب نمیشه. دولت به من دستور داده همتون رو از بین ببرم، ولی..

دست هایش را بالا برد. داشت چکار میکرد؟

بعد از چند دقیقه صدای نامی را شنیدم که میگفت:

- داره.. یه حباب بزرگ از هوا درست میکنه؟

چوپر گفت:

- ولی داره کوچیکتر میشه.

به بالای دست هایش نگاه کردم. هوای بالای آنجا مات بود و لحظه به لحظه نیز مات تر میشد.

نامی که انگار متوجه ی چیزی شده بود، گفت:

- اون داره با استفاده از تواناییش، یه حباب بزرگ از هوا درست میکنه، اما خیلی داره فشرده اش میکنه!

روبین آهسته گفت:

- اگه اون هوای فشرده یهویی آزاد بشه، یه موج قدرتمند تولید میشه.. که میتونه مثل بمب عمل کنه.

با وحشت به حبابی که حالا به اندازه ی سیب شده بود، نگاه کردم. هیچ حرکتی نمیتوانستم بکنم. بعد از اینکه حباب در دو دستش جا شد، گفت:

- میذارم شماها برید..

کمی مکث کرد. زمزمه های خوشحال افراد را میشنیدم. اما حرف کوما تمام نشده بود.

- به شرط اینکه در عوضش سر لوفی کلاه حصیری رو به من بدین.

دندان هایم را روی هم فشردم.

- اگه سر اون رو ببرم، دولت دیگه شکایتی نمیکنه.

برای چند لحظه چیزی نگفتیم. نه برای اینکه در حال بررسی کردن پیشنهاد کوما باشیم، بلکه برای به دست آوردن شهامتی که لازم داشتیم. شهامت برای به زبان آوردن این جمله:

- به هیچ وجه!!!!

فریاد چوپر، اوسوپ، نامی، فرانکی، بروک، زورو، من و تمامی کسانی که آنجا بودند، در فضا پیچید. حالت صورت کوما تغییری نکرد. به آهستگی گفت:

- حیف شد.

دستش را بالا آورد، انگار که میخواست پرنده ی کوچکی را که در دستش زندانی شده بود، آزاد کند. همهمه ی پشت سرمان شدت گرفت. کوما به آهستگی دستش را باز کرد.

نگاه دیگری به زورو انداختم. داشت.. داشت به من نگاه میکرد. جا خوردم. در نگاهش هیچ چیز نبود به غیر از اعتماد به نفس و غرور. او از مرگ نمیترسید. از هیچ چیزی هراس نداشت. اما من میترسیدم. میترسیدم که او را از دست بدهم. میترسیدم در دنیایی زندگی کنم که او در آن نباشد.

چشم هایم را بستم. میتوانستم موج انفجار را حس کنم.

مرد پنجه ایWhere stories live. Discover now