۳.|پرنده‌هایِ‌آبی‌کاغذی|

384 95 29
                                    


نگاهم را به میز کنار پنجره می‌اندازم و گردوخاک خاطرات را فوت میکنم تا شاید یادت زنده شود. حال هوا ابریست اما آن روز را خوب بخاطر دارم؛ روز گردش‌ِآفتابی بود. تو برای‌هردویمان میلک‌شیک سفارش داده بودی، مشغول وررفتن با گیلاسِ‌روی‌خامه‌اش بودی که بی‌مقدمه پرسیدی:

"پس...نئوپلاسم چشم، هان؟"

"یه جوری میگی که انگار فقط یه سرماخوردگیه! نه لعنتی این سرطان چشمه!"

"منوببخش، تاحالا تو عمرم چیزی به اسم سرطان‌چشم نشنیده بودم! خیلی عجیبه..."

درست گفتی زین. من همیشه آن آدم 'عجیب' لقب گرفتم، زیردست بچه‌های مدرسه کتک خوردم، نصف عمرم در بیمارستان‌ها و اتاق‌های عمل سر کردم و یا گاهی پرحرف و گهگاهی نیز کم حرف تر از همیشه میشدم. سرطان‌زندگی وجود دارد؟ گمان‌میکنم دکترها تشخیص اشتباهی داده‌اند!

"از کی-"

"وقتی شیشه عینکم شکست. با یکی دعوا کردم، توی مدرسه. شیشه‌ام خورد شد و حین عمل فهمیدن که 'هی این یارو سرطان داره.' و بعد عمل یه خبر خوب، و یک خبر بد به مامانم دادن."

"چه خبری؟"

"۱.عمل با موفقیت انجام شد. چشم پسرتون سالمه.. ۲. پسرتون سرطان چشم داره!"

انقدر خندیدی که میلک‌شیکت در گلویت پرید، سرفه‌کردی و تورا بردند. تا به خودم آمدم، بر روی صندلی‌ها سرد فلزی راهروی بیمارستان بودم؛ رو‌به‌روی درب اتاق عمل. عمل نای درد دارد؟ بهرحال زین آن را تحمل کرد، آن‌روز به خودم قول دادم زین را کمتر بخندانم.

انگار که برای دیگران، من یک 'سرطان' بودم؛ آن هم از نوعِ بدبختی! تو هم همیشه با جمله‌ی:'تقصیر تو نبود لیام!' آن را حل میکردی. باز هم میگویم؛ دلم برایت تنگ شده. همیشه درد بقیه بودم و گهگاهی تو نیز بیشتر. آتشِ‌عذاب و حس‌بد درونم گاهی بیش‌ازحد، سوسو میکند.

حال به خودم می‌آیم. گارسون بیچاره عرق کرده و گویا نگران من است. بلند میشوم و عذرخواهی میکنم. مِیلی به غذا ندارم.(بین خودمان باشد؛ میلی به زندگی هم ندارم. کاش میشد زندگی را هم پس زد.)

تمام راه را قدم میزنم. به یاد روز‌های پاییزی که تو، با بوت‌های ساق‌دارمشکی‌رنگت؛ روی برگ‌ها میپریدی. حال نیز پاییز است اما نه مثل سال قبل. سال قبل تو کنارم بودی و امسال خیر. باز هم رسیدیم به موضوع‌سنگین 'نبودن'ِ تو.

نبودنِ‌تو و دیگر ویژگی‌هایی که میشدند امیدِمن. نه زین این خیلی سخت بود که تمامی این حرف‌هارا به تو بزنم. ازاین‌ها گذشته، بعد مدت‌ها فهمیدم که چه بهتر ابر‌های دلم را برایت کنار نزدم تا نورِخورشیدِحقیقت را ببینی، گاهی نورِحقیقت زننده است!

روی نیمکتی در آن‌نزدیکی‌ها میشینم. بی‌اختیار نفسم را بیرون میدهم طوری‌که انگار سالهاست؛ غمی بر دوشم دارم. زین برای من یک 'دوست' بود. یک دوست عالی و بی‌نقص که من کمی بیش‌ازاندازه به او دلبستم. نمیدانم به شخصه تجربه 'دلبستن' و یا 'عاشق‌شدن' را داشته‌اید و یا نه، اما:

Watching You For Ages.// ZiamWhere stories live. Discover now