۵.|جیغِ‌ریل‌های‌مترو؛ به‌معنایِ‌حقیقت.|

266 78 50
                                    

ادامه این پارت، توی پارت بعدیه!
پیشنهادم اینه که از اول بوکو بخونین و
دوباره بیایین سرپارت‌های جدید.

عشق، وابستگی،دلدادگی و غیره . عشق همیشه مارا به سمتی سوق میدهد که بهترین‌ِخودمان باشیم. شاید قوانین را زیرپابگذاریم؛ اما برای او، همیشه بهترین خواهیم ماند. لویی به من گفت:"اوه لیام! این شت‌ها چیه، هری منو همونی که هستم قبول کرده!".

امروز؛ بیست‌ و پنجم اکتبر سال دوهزارو هجده؛ لویی ویلیام تاملینسون بر اثر سکته‌ی‌خفیفی، در پشت‌بام بیمارستان آشِراَطلس جان باخت. یکی پس از دیگری، ظاهراً من حدودا ۳ ساعت‌است بعد از عمل، به‌هوش آمده‌ام اما نایل میگوید هری ساعت‌هاست که بیهوش است. بیهوشی از 'غمِ‌ترک‌شدن'.

حال نایل درحال چک کردن سرم‌های قرمزرنگ خطرناک شیمی‌درمانی‌است. نگاهی به من می‌اندازد؛ اما نگاه‌ِ‌من خالی تر از این‌حرف‌هاست مگر نه زین؟ بازیگر خوبی هستم، مطمئنم هیچوقت منی را ندیدی که موقع خوابیدنت، پلک‌زدن هایم آرام تر میشود و دنیا برای چندثانیه، به من زمان میدهد‌.

نایل بالاخره سکوت‌سرد را میشکند.
"زین و لویی رفتن. دلم برای زین بیشتر از همه تنگ شده..."

"چرا دلت برای چیزی تنگ شده که هیچوقت نبوده؟"

"اون پسر...اون برای من بیشتر از یه مریض بود لیام. اینو خودت میدونی، تو بهترین‌همدم دنیا براش بودی."

چینش حرف‌های نایل ذهنم را به چالش دعوت میکند، بیشتر از یک مریض؛ به معنای دوست‌داشتن است؟ پس چرا در ذهن من جمله‌ی دیگری از وابسته‌شدن به او، برایم تفهیم شده؟ حتما مشکل من بود، زین برای من خانه بود. خانه‌ای که شومینه‌ی قدیمی‌اش از سوختن هیزم‌های مهربانی‌اش بود.

'توی لعنتی هیچوقت حقیقت زین رو ندیدی. نه تو آسمونشو ندیدی! اگر دوستش داشتی حتما باید اونو میبردی به مک‌دونالد تا ببوسیش، اگر میشناختیش، اینکارو میکردی!' دل‌باز هم وراجی میکند؟

دل را زیرپا بگذار. این یک نصیحت مجانی‌است، شاید علاقه‌مند به نصیحت نباشید، ولی تاکید میکنم، دروازه دلتان را بر روی هرکسی باز نکنید.
"میدونم. فقط...یه بازده زمانی کوتاه، من هم احساساتی-"

"نه اون بیشتر از یه حس بود. من عاشقش بودم!"

جملات در ذهنم بالا پایین میشوند. نمیتوانم. نمیتوانم. نمیتوانم بگویم، بنویسم و یا حتی درکشان کنم. هیچوقت از پسش برنیامدم. تنها نگاهش کردم...حالا هم به نایل نگاه میکنم که چجوری در آسمانِ‌خوشحالیِ‌عشق و خیالبافی‌اش؛ در اوج پرواز میکند. درحالی که من تنها ترسو بودم. بچه‌ای که همیشه نفرآخر برای تیم‌وسطی انتخاب میشد.

"بنظرت...اگر عاشقش بودی-"

"بودم لیام! خیلی هم عاشقش بودم!"

Watching You For Ages.// ZiamWhere stories live. Discover now