زینِعزیزم.
حرفی دیگر باقی نمانده.
گفتهها و ناگفتههایم برای همیشه ناگفته خواهدماند.(حداقل برای تو. تو دیگر گوش شنوایی نداری، اگرداشتی؛ شاید برمیگشتی.) من هم میروم. امیدوارم هروقت به
بیمارستان برگشتم، تو نیز بازگشته باشی.
اتاقت بیتو رنگ و بویی ندارد. میروم گشتی بزنم.
خدانگهدار بیپروایِبیبال من.
دلم برایت تنگ شده.
برای پرندههایآبی رنگت نیز همینطور.از لیام پین به قطعه ۲۵؛
زین مالیک.
قبرستانِ گُلدن. لطفا کنار
آرامگاه او، کمی رز زرد بکارید.
۲۶ اکتبر ۲۰۱۸.¿
داستانِلیام تموم شد. به همین سادگی.
البته که داستان اون و زین از اولش تموم شده بود. همهی داستانهای زندگی ما داخل سرمونه، و اگرنه تنها میشه به بعضیاشون مثل یه رهگذر نگاه کرد، مگه نه؟لیام یادداشت های به گفته خودش، 'مسخره'اش رو روی میزش رها کرد. کتیشمی رنگ زین رو از هولدر لباس قاپید و قبلازاینکه از اتاق خارج بشه، نگاهی کلی به اتاق انداخت. بیشازاندازه خاطرات توش موج میزدند.
پرندههای آبی رنگ گوشهی اتاق آروم با باد تکون میخوردن، اتاق بهم ریخته بود، خون زین روی کف زمین. همه باز هم لیامو به داخل دعوت میکردن.
ولی اون بالاخره دلکند. نمیخواست تمیزکردن اتاق زینو ببینه، کسی که رفته و حالا تنها، با بقیایِخاطرات پوسیدش توی ذهن لیام، هنوز نفس میکشه! امروز روز ششم بود. هفته برای لیام، هیچوقت تموم نشد.
"لیام کجا میری؟"
هری از اون پرسید، کسی که روی صندلیهای راهرو نشسته بود و چشماش از همیشه، قرمزتر بودن. اونهم عزادار بود اما درمورد لیام...بزارین بگم، اون داستان جدایی داره. داستان لیام و زین یه چیزی مثل تنهی یک درخت بود. هرچقدر بیشتر تراشش میدادی، یک تندیس منحصر بفرد بهتر به دست میاوردی!
"جهنم."
"صبر کن! منظورت چیه؟"
لیام نگاهش میکنه و هری متوجه لباسها میشه. هودی کالباسی رنگ و کت یشمی رنگ. نگاهشو به چشمهای لیام میده.
"بالاخره میری دیدنش؟"
"بالاخره؟ زین هر روز اینجاست احمق!"
اشاره به مغزش میکنه. البته که اشتباه کرد، خونهی گرم و پرمحبت زین چند قدم پایینتر بود؛ توی دل و قلبِتپندهی لیام. همیشه بیقرار میزد و زین توی نبضش نفس میکشید. این واقعیت نبود؟
"با خودت فکر کردی که کجا میری؟"
نایل تختهشاستیش را روی میز پرستارها میزاره و با چشمهای نگران بهش نگاه میکنه. لیام اون لحظه تنها یه انفجارو حس کرد. انفجاری که دیگه دست خودش نبود، ترس. به خودش اومد دید زینو نداره. نه لیام زینو نداره، این جمله یه فاجعس!
ESTÁS LEYENDO
Watching You For Ages.// Ziam
Fanfic[Completed♡] "آراستن گلِموعود، در صبحگاهِ بدرود." •ولاگ هفتگی! : زین: "خب سلام، اومدم بهتون بگم که...امشب میخوام فقط و فقط پیش 'اون' بخوابم. ستارهها تنها با وجود 'اون' به من چشمک میزنند!" A short-story by;NilooB 'Zayn Malik&LiamPayne'