00:04:00

163 40 1
                                    

نسیم خنکی از زادگاه موج ها وزید.

ساحل ساکت، انگار در انتظار طوفانی پیش بینی شده بود؛ آرامش قبل از طوفان از لا به لای دانه های ریز شن ساحل احساس می شد.

جای جای ساحل بوی ناآرامی می داد؛ شن های زیر و کنار تنه کهنه درخت، اما، خشک و بی احساس و ساکت بودند- مثل اون دو پسری که روی تنه درخت نشسته بودند.

دو تا پسر دبیرستانی کله شق که برای شادی ها و خوشی هاشون هر کاری می کردند- وای به حال عشق!

هر دو ساکت و خیره به نقطه ای نامعلوم بودند.
سکوت بینشون ترسناک بود، چون اینطور بیشتر حس می شد که الان به آخر خط رسیدند.

سکوت مثل تیر شلیک شده ای تو گوش هر دوشون سوت می زد، هر کدومشون منتظر دیگری بودند که چیزی بگه یا جوابی و توضیحی برای این سکوت داشته باشه.

ولی اون ها می دونستند.

هر کدومشون بهتر از دیگری می دونستند که قصه شون باید همین جا به پایان برسه؛ همین جا، روی همین تنه چوبی کهنه درخت نم گرفته، روی شن های خشک این ساحل و زیر سقف این آسمون غم انگیز امروز.

زین بعد از چندین دقیقه خشک نشستن، زانوهاش رو خم کرد و کمی جابجا شد، اما نگاهش جابجا نشد.

"متاسفم..."

لیام دوباره زمزمه کرد؛ انگار با تاسف خوردن دوباره و دوباره لیام، همه چیز می تونست یکهو به حالت اول برگرده.

زین هنوز هم چیزی نمی گفت و ساکت بود.
دروغ چرا، اون هم پایان رو حس می کرد. اون هم شکستگی لبه صخره رو حس می کرد، اون هم تیزی برخورد باد تو صورتش رو حس می کرد- مخصوصاً الان که در حال سقوط بود.

موج های دریا به تن سخت و بی جان چند صخره مرجانی کوچک که کمی آن طرف تر بودند، می زدند؛ انگار سعی بر این داشتند که سکوت بین این دو پسر رو به هم بزنند.

سکوت...
لیام از سکوت متنفر بود.
اگر فقط یه چیز تو این دنیا بود که لیام ازش متنفر بود، مسلماً "سکوت" بود.

سکوت لیام رو می ترسوند چون لیام در بین سکوت ها و وقفه های بین حرف ها و کارهاش همیشه به این فکر می کرد که: "حرف درستی زدم؟"، "کار درستی کردم؟"، "الان باید چیکار کنم؟" و افکار دیگه ای که باعث استرس و اضطراب بیشتر و بیشترش می شد.

اما سکوت این بار فرق داشت؛ سکوت این بار مرگ بود، خودِ "مرگ".

کلمات بینشون روی امواج دریا شناور بودند، اما نه به آوا.

احساسات بینشون همراه باد بود، اما نه به نرمی.

ضربان وجودشون کف پاهاشون بود، اما نه فرورفته داخل شن ها.

اما قلب هاشون،
مدت ها بود که قلب هاشون رو روی آستین هاشون می پوشیدند؛ و این درد داشت، دردی که تازه الان بهش رسیده بودند.

حالا لیام هم ساکت بود، لیام هم سر به جیب فرو برده بود و خیره به صدف های ریز گم شده در بین شن های خیس، سکوت اختیار کرده بود.

نیازی به صحبت کردن نبود، بود؟

کلمات، خودشون گویای همه چیز بودند؛
از فریاد های جف گرفته تا فوق های اجباری هر چهارشنبه بعد از ظهر برای زین.

هر دو مدت ها بود سختی می کشیدند،
هر دو روز ها بود که برای دیدن همدیگر می جنگیدند،
هر دو از هر طرف برای رسیدن به همدیگر تا جای ممکن مقابله و دعوا می کردند تا بالاخره روی این شن های خیس کنار هم بشینند و بی حرف به موج ها خیره بشند و در لحظه غروب آفتاب برای بوسیدن همدیگر مسابقه بذارند.

اما باز هم کلمات واضح تر و کوبنده تر بودند، این طور نبود؟

این بار، باز هم نشسته بودند؛ اما هر کدومشون تنها و جدا از دیگری، روی تنه درختی کهنه و نم دار، در فاصله ای چند سانتی متری و در حالی که کنترل می کردند که سکوت رو حفظ کنند و هیچ حرکتی نکنند- نه بوسه ای و نه حتی نگاهی.

اما می دونید چیه؟

همیشه یک نفر زودتر می بازه و کنار می کشه.

نمی خوام بازنده یا برنده رو تعیین یا کسی رو قضاوت کنم؛
اما شاید فردی که زودتر کنار می کشه و کناره گیری می کنه، آسیب پذیر تر و شکسته تر باشه- اون فرد، زخم های بیشتری روی بدنش داره که گاهی دیده نمیشند.

پس اون بلند شد؛
اون از روی تنه درخت مُرده بلند شد و رفت.

پسر تنهای نشسته روی تنه درخت، دست هاش رو به هم مالید و لب پایینش رو گاز گرفت.

صدای قهقهه ای از دور اومد، صدایی آشنا که می دونست و می دونستند که قرار هست عامل عذاب بشه.

سکوت و سکوت و سکوت و هیچ و...قهقهه؟

مگر این جنون فعلی براش کافی نبود؟

مگر همین مقدار جنون، اون رو مجنون تر از مجنون نمی کرد؟

مگر کافی و لازم نبود؟

مگر همه چیز، این نبود؟

مگر او، "او" نبود؟

نمی دونست،
هیچ کس نمی دونست.

خورشید در حال غروب کردن بود.

پسر تنها روی تنه درخت بی جون، خم شد و زانو هاش رو بغل کرد.

خورشید آخرین پرتوهاش رو به ساحل تقدیم کرد.

چشم هاش رو لحظه ای بست تا مانع جوشش چشمه اشک هاش بشه.

بادی از جانب ساحل وزید و گرد و غبار روی مژه و ابروهاش نشست.

همون باد، به موج ها قدرت و توان تخریب صخره های مرجانی بی جان رو داد.

همون باد، لباس های پسر رو تکان تکان داد.

همون باد، وزید و جای اشک هاش رو سوزاند.

همون باد، رد و پاهای روی شن ها رو پاک و محو کرد.

همون باد وزید و بالاخره ایستاد.

پسر حتی سرش رو بالا نیاورد.

اون با ساده لوحی اجازه داده بود که قهقهه بزنه.

خورشید غروب کرد،

و این آخر خط بود.

11 Minutes |Z.M|حيث تعيش القصص. اكتشف الآن