00:11:00

266 36 20
                                    

صدای زنگ تکراری دوباره تو گوشش پیچید.

با عجله به سمت ایستگاه دوید و براش اهمیتی نداشت که به چه کسی تنه می زنه، پایان نزدیک تر بود.

با دست غریبه ها را کنار زد، تمام قدرتش را به پاهاش منتقل کرد و فقط روی مسیر تمرکز کرد.

به مقصد فکر کرد، جایی که نباید دوباره به خون آغشته می شد.

باید می رسید.

باید متوقف می کرد.

باید می بود.

زنگ ساعت با صدای بلندی در ذهنش به صدا در اومد.

- زین!

اما قبل از این که فریادش از گلوش به طور کامل خارج بشه، ترمز ماشین بریده شد.

دیر کرده بود.

برای یازدهمین بار، یازده دقیقه دیر کرده بود.

🎉 لقد انتهيت من قراءة 11 Minutes |Z.M| 🎉
11 Minutes |Z.M|حيث تعيش القصص. اكتشف الآن