قسمت اول

765 87 3
                                    

«صبح‌بخیر»
خودم رو روی صندلی انداختم و با بی‌حالی به میز جلوم نگاه کردم. یونگی سرش رو یکم بالا آورد و لبش رو لیسید تا مربا رو از روی لباش پاک کنه:«صبح‌بخیر»
آه کشیدم. بدنم توی درد خالص بود، درد از پشت گردن و کتفم زبونه می‌کشید و می‌رسید به پایین کمرم و پاهام. چشم‌هام رو مالیدم و رون‌های دردناکم رو یکم فشار دادم تا شاید از درد وحشتناکشون کم بشه.

«خوب خوابیدی؟»
نه. چهار بار بیدار شدم و مجبور شدم دو بار کل لباس‌هام رو عوض کنم چون همه‌شون خیس عرق بودن. روی تشک تختم حوله انداختم چون ازش آب می‌چکید و هر بار که بیدار می‌شدم به این فکر می‌کردم که طبیعتاً الان باید اون کابوس تموم شه، یکی جدیدش رو ببینم یا بلأخره با آرامش سرم رو بذارم و بمیرم ولی حدس بزن چی؟ این اتفاق نیفتاد. کابوس مثل قسمت جدید سریالی که ازش متنفرم شروع به پخش شدن کرد؛ از ادامه‌ش.

«خوب» با تردید به تیکه نون جلوم نگاه کردم:«از تو ام نمی‌پرسم چون همیشه خوب می‌خوابی» خندید و دوباره برگشت به موبایلش. می‌دونست دارم دروغ می‌گم، ولی دیگه راجع بهش حرف نزد. هرزگاهی ازم می‌پرسید:«خوب خوابیدی؟» یا «غذا خوردی؟» که ببینه دروغ می‌گم یا نه، فقط برای این‌که تست کنه و هر بار می‌دیدم که سرش رو تکون می‌داد و انگار که ناامید شده باشه، حواسش رو ازم پرت می‌کرد. تیکه نون کوچیک رو برداشتم روی دهنم گذاشتمش، سعی کردم بجومش. کمی پای میز معطل کردم، به یونگی گفتم بلیط برای کِیه با این‌که می‌دونستم، سراغ نامجون رو گرفتم، یه جک بی‌مزه گفتم و موبایلم رو چک کردم. وقتی مطمئن شدم زمان کافی رو تلف کردم، در حالی که وسیله‌های روی میز رو جمع می‌کردم ازش پرسیدم آلبومش چطور پیش می‌ره و اون سرش رو تکون داد و شروع کرد به حرف زدن چیزهایی که حتی نمی‌دونستم چطوری تلفظشون کنم. خندیدم و پرسیدم:«پس عالیه، هاه؟» چشم‌هاش برق زدن و با لبخند گفت:«اگه عالیم نشه، حدأقل کاری رو می‌کنم که دوستش دارم.»

دو ساعت بعد هردومون با چمدون و کوله‌ جلوی در بودیم تا تاکسی برسه. یونگی گفت من باید به اون فستیوال کمپ مسخره برم چون افسرده‌م و از خونه بیرون نمیام. برای اینکه مطمئن شه نمی‌پیچونمش، گفت خودش می‌رسونتم ایستگاه قطار و اونجا نامجون تحویلم می‌گیره. من گفتم:«مین، فکر کردی مثل خودت کوچیکم؟»
اون پس‌گردنی بهم زد و من فهمیدم جنگیدن بی‌فایده‌ست.

تاکسی دیر کرده بود و آفتاب سوزنده بود، چشم‌هام رو بستم و ناله کردم. از تاکسی‌های اینترنتی متنفر بودم و هیچ دفتر تاکسی‌ای که نزدیک باشه، وجود نداشت. یونگی از این تکنولوژی‌های جدید مسخره، خیلی خوشش میومد. برای همین مجبورم کرد اپلیکیشنش رو روی موبایل خودم نصب کنم و یه حساب برای خودم درست کنم. وقتی به ایستگاه قطار رسیدیم، من آهی کشیدم و یونگی با بلیت‌ها توی دستش سعی کرد شمارهٔ قطار و کوپه‌م رو پیدا کنه. من فقط ماسک سیاهم رو زدم که صورتم رو به کسی نشون ندم. این‌طوری راحت‌تر می‌تونستم زندگی اجتماعی رو تحمل کنم، وقتی مردم فقط چشم‌هام رو می‌دیدن. دستم رو توی موهام کشیدم و مثل یه جوجه دنبال یونگی راه افتادم.

Fire And The Flood [Vkook]Where stories live. Discover now