قسمت دوم

404 68 15
                                    

من. از. سر. و. صدا. متنفرم.
من از همه‌چیز متنفرم. همیشه توی این مصاحبه‌های تلویزیونی می‌شنوم که مجری می‌پرسه:«از چی توی دنیا متنفری و می‌خوای از بین ببریش؟»
جواب اون‌ها همیشه چیزهایی مثل سکسیسم، ریسیسم یا وندالیسمه. سعی می‌کنن با فرهنگ و دارای دغدغهٔ اجتماعی به‌نظر برسن، فرق نداره یه سلبریتین یا یکی از بین تماشاچی‌ها. جواب‌ها همیشه یکیه. چهره‌ها همیشه یک‌شکله. تن صداها همیشه یکیه.
اون‌ها می‌خوان مردم رو تحت‌تاثیر قرار بدن و موفق هم می‌شن. تو لحظه‌ای پیش خودت می‌گی واو، چه‌قدر با فکر و فهیم و بعد برمی‌گردی به اتاقت که با وجود در بسته، هنوزم پر از سر و صدای دعوای پدر مادرته. اگه این سوال رو از من می‌پرسیدن، من نمی‌تونستم انتخاب کنم. چون من از همه‌چیز لعنتی این دنیای لعنتی متنفرم. حالم از همه‌چیز به هم می‌خوره و دائم احساس مرگ مطلق بهم دست می‌ده. جواب من به از چه‌چیزی متنفری، صد در صد «بگو از چی متنفر نیستم» خواهد بود. ولی در این لحظه می‌تونستم فقط یه چیز رو انتخاب کنم؛ سر و صدا.

وقتی یک صدم ثانیه از اون صدا رو شنیدم دست و پاهام رو جمع کردم و منتظر به در چشم دوختم. فقط یک صدم ثانیه. طاقت تحمل ۲ دقیقهٔ آینده حتی برام سخت‌تر شد وقتی چمدون زرشکی رنگی که سایزش سه برابر مال من بود به داخل هل داده شد و در رو با صدای مهیبی باز کرد. یه پا دیدم. یه پا که با یه جفت گوچی پوشیده شده بودن و یه شلوار گشاد سبز/آبی که تشخیص اینکه بلأخره کدوم رنگه، غیرممکن بود. نگاهم بالا اومد و تمام بدنش رو رد کرد و رسید به چهره‌ش. پیراهن سرخ‌آبی/صورتی‌ای تنش کرده بود که در این مورد هم نمی‌تونستم تشخیص بدم کدوم رنگه. کلاهی هم‌رنگ پیراهنش سرش گذاشته بود و داشت یه چمیدون دیگه رو دنبال خودش می‌کشید. موهای بلوندش روی پیشونیش ریخته بودن و دکمهٔ اول پیراهنش که از حد معمول پایین‌تر دوخته شده بود باز بود. نگاهش به من افتاد و دهنش رو یک‌بار باز و بسته کرد ولی موفق نشد چیزی بگه.

اون لاله؟
اگه می‌دونستم کائنات انقدر زود بهم جواب می‌ده آرزو می‌کردم یه شهاب سنگ‌ به زمین برخورد کنه؛ همین الآن.

لباس‌هاش به من حس راحتی دادن، ولی حرف نزدنش باعث شده فکر کنم لاله. معمولاً آدم‌ها بلافاصله بعد این‌جور شرایط دست‌پاچه می‌شن و صد بار عذرخواهی می‌کنن یا لاأقل یک‌جور واکنشی نشون می‌دن. سر و صدا می‌کنن. بیشتر از قبل سر و صدا می‌کنه.

اون نفهمیده بود تمام عضلاتم منقبض شده پس من آروم بدنم رو ول کردم و نفسم رو بیرون دادم. چند بار پلک زد و لب پایینش رو گزید و چمدون رو کشون کشون آورد داخل. انتظار داشتم در کوپه رو ببنده و بشینه ولی اون نصفه از در به بیرون خم شد و دو تا ساک دستی بزرگ رو آورد داخل و بعد در کوپه رو بست. وقتی یکم برگشت فهمیدم یه کوله‌پشتی که داشت از شدت پر بودن پاره می‌شد هم روی دوشش داره.

Fire And The Flood [Vkook]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang