قسمت سوم/ پارت یک

374 58 25
                                    

سینه‌م همیشه داغ بوده. همیشه
احساسی مثل سوختن داشتم، از وقتی یادمه، از وقتی فهمیدم اسمم چیه و تونستم سنم رو بدون حساب کردن با انگشت‌های دستم حساب کنم وقتی به سینه‌م دست می‌زدم؛ می‌سوختم. نمی‌دونم تپش قلبم باعث می‌شه انقدر داغ باشم یا این‌که عصبانی بودم. من همیشه عصبانی بودم. از همه‌چیز. از این‌که آفتاب می‌تابه، از این‌که زمین داغه، از این‌که بارون میاد، از این‌که کلید هام گم شدن، از این‌که پنج دقیقه دیر تر بیدار شدم، از ترافیک، از نقاشی‌هام، از کافی نبودن خودم.

هیچ‌وقت دوست ندارم به نقاشی‌هام دوباره نگاه کنم یا مجبور باشم قیافهٔ خودم رو توی عکس‌هایی که نامجون به زور ازم می‌ندازه ببینم. دوست ندارم چون عصبانیم می‌کنن. چهرهٔ خودم، صدای خودم، نقاشی‌هام، حتی بوی بدنم عصبانیم می‌کنه. خشم هر لحظه توی بدنم در حال سوختنه. یکی از عادت‌هام بیدار موندن تا نصفه شب و فکر کردن به کار‌های احمقانه‌مه. حرف‌هایی که زدم، پسری که سال دوم دبیرستان بین همه جار زد روش کراش دارم و بعد چند هفته دست به سر کردنم ولم کرد، این‌که نمی‌تونم از فاصلهٔ کم به هیچکس نگاه کنم و این‌که چقدر از خودم بدم میاد.

توی طول روز چند بار ضورتم رو جوری مچاله می‌کنم که انگار پام شکسته، ولی در اصل یکی از کار‌های مسخره‌م که توی ۱۲ سالگی انجام دادم میاد جلوی چشمم و بعدش دیگه نمی‌تونم خودم رو کنترل کنم. دمای بدنم یک‌دفعه ده درجه می‌ره بالا و چشم‌هام رنگ خون می‌گیرن. دمای بدنم برای خودم تبدیل به چیزی شده که انگار از شکم مادرم همراهم دارمش، ولی خودم می‌دونم که این‌طوری نیست. خودم می‌دونم وقتی اولین عصبانیتم رو تجربه کردم، وقتی مادرم بهم گفت «کاش به ‌دنیا نمیاوردمت» و بعدش ترکم کرد، وقتی اولین کتک زندگیم رو خوردم، وقتی اولین‌بار تنها و بی‌کس رها شدم، اون‌جا بود که قلبم شروع به سوختن کرد. خودم خوب می‌دونستم ولی وقتی بقیه به دنده‌هام دست می‌زدن و سریع دستشون رو می‌کشیدن به دروغ می‌گفتم از بچگی این‌طوری بودم‌.

همهٔ این فکر‌ها وقتی از سرم رد شد که تهیونگ دستش رو گذاشت روی دندهٔ چپم. سرم روی شونه‌ش بود، سر اون هم روی سر من بود و مشخص بود که اونم تازه بیدار شده. وقتی می‌خواستم سرم رو از روی شونه‌ش بردارم، کمرم درد شدیدی داشت و برای همین اون یه دستش رو انداخت دور شونه‌م و اون یکی دستش رو گذاشت روی دنده‌م تا کمکم کنه صاف بشینم.

«هی، تو چرا انقدر داغی؟» خندید ولی دستش رو نکشید. تی‌شرت نازک مشکی رنگم مانع فهمیدنش نشده بود. همون‌طور که دستش دور گردنم بود نشست و به قیافهٔ خواب‌آلود مسخره‌م نگاه کرد. من چیزی نگفتم و پرده رو کنار زدم و با یکی از چشم‌هام که اونم نیمه‌باز بود به بیرون نگاه کردم؛ هوا تاریک شده بود. چشم‌هام رو محکم مالیدم و به ساعت روی مچم نگاه کردم. پنج ساعت خوابیده بودم، در واقع پنج ساعت خوابیده بودیم.

Fire And The Flood [Vkook]Where stories live. Discover now