قسمت سوم/ پارت دو

360 57 11
                                    

من غمگینم.
ممکنه بپرسید چرا، و ممکنه که من هیچ جوابی براش پیدا نکنم. چون خودم هم نمی‌دونم. شاید برای اینکه سال‌ها هیچ خونه‌ای نداشتم، شاید برای اینکه سال‌ها طول کشید تا بفهمم هیچکس قرار نیست بیاد و اون خونه رو برام بسازه. زندگی هر لحظه سخت‌تر و سخت‌تر می‌شد، هر لحظه بدتر و بدتر. و من؟ من، من فقط می‌تونستم نگاه کنم. می‌تونستم نگاه کنم که چطور همه‌چیز به یه فاجعهٔ بزرگ تبدیل می‌شه که شکل‌گیریش تقصیر من نیست، ولی من باید جون بکنم تا درستش کنم.

روز تولد ۱۷ سالگیم، وقتی از یونگی خواستم که اجازهٔ نگهداری یک سگ ولگرد رو برام صادر کنه بهم گفت سگ‌ها فقط یک نقطهٔ امن دارن.

گفت نمی‌تونم کاری کنم اون سگ بالغ، من رو صاحب و دوستش بدونه، بهم وفادار باشه و برام اهلی بشه چون نقطهٔ امن اون، قبلا پر شده. یه خط خیلی تو پِرِ سیاه روش خورده؛ با بی‌کسی و ولگردی.
با خیابون‌های تاریک، با غذا‌هایی که از توی سطل زباله یا گوشهٔ خیابون پیدا کرده. با شب‌های سرد، با روز‌های گرم، با زندگی‌ای که الان می‌شناسه. نه هیچ‌چیز دیگه‌ای. من گذاشتم اون سگ سفید بزرگ بره، و اون به راحتی رفت. به‌نظرش تمام یک‌سالی که بهش نصف ساندویچ ناهار مدرسه‌م رو می‌دادم اونقدر دلچسب نمیومد که برای مدتب طولانی‌تر از تحویل گرفتن غذا پیشم بمونه.

درسته؛ با یونگی مخالفت کردم. ولی حتی قبل از اونکه اون سگ راهش رو بکشه و بره می‌دونستم یونگی درست می‌گه، فقط می‌خواستم به خودم ثابت کنم که دنیا انقدر ها هم بی‌رحم نیست. جونگکوک ۱۷ ساله، درست توی روز تولدش، وقتی پاییز هنوز گرم بود و کیک تولدش روی میز در حال آب شدن بود، هنوز امید داشت دنیا اونقدر ها هم بی‌رحم نیست. می‌خواست ثابت کنه اون سگ بزرگ سفید، پیشش می‌مونه. می‌خواست ثابت کنه خریداری توجه اون سگ با محبت انجام شده، نه با سیر کردن شکمش. می‌خواست ثابت کنه سگ‌ها و آدم‌ها، بیشتر از یه نقطهٔ امن دارن.

می‌دونید بعدش چی شد؟
جونگکوک ۱۷ ساله شکست خورد.

امروز حس کردم جونگکوک ۱۷ ساله، برای لحظه‌ای برگشته. تهیونگ عاشق سگ‌ها بود، منم عاشق یک‌ سگ بزرگ سفید بودم. و وقتی اون عکس یه سگ بزرگ سفید رو بهم نشون داد و بهم گفت یکی از بچه‌هاشه، و اسمش تایگیه، من حس کردم جونگکوک ۱۷ ساله از در کوپه اومد تو و نشست پیش پسر گوچی‌پوش. اومدنش رو دیدم، قدم‌های پر انرژی و محکمش رو، لبخندی که به‌نظر فیک نمیومد ولی در واقع آخر روز کنار می‌رفت و با اشک‌هاش خیس می‌شد. می‌تونستم ببینم که مثل همیشه متواضع و ساده لباس پوشیده چون با این‌که از توجه خوشش میاد، ازش می‌ترسه.
و می‌تونستم ببینم که دوباره، صورتش رو پنهان کرده.

جونگکوک ۱۷ ساله برگشته بود.
ولی آیا باز قرار بود شکست بخوره؟

چند ساعت بعد به سرعت سپری شد. ما رامن خوردیم و با هم ویدیو‌های سگ‌های بامزه رو دیدیم و تقریباً تمام خوراکی‌های توی کیف تهیونگ رو خوردیم. تهیونگ برام توضیح داد که دیدن حیوون‌های بامزه، مخصوصاً توله‌هاشون باعث تولید یه‌جور هورمون خوشحال کننده می‌شه، و بهم گفت هر وقت استرس گرفتم یا حالم خوب نبود بهش بگم که برام یکی بفرسته.

ما شماره‌هامون رو به هم دادیم.

عجیبه. ولی من واقعاً این‌کارو کردم. پیشنهاد این‌کار رو خودم دادم و حتیٰ خودم هم از شنیدن صدای خودم بعد گفتن اون جمله حسابی شکه شدم. مطمئناً اگه تهیونگ می‌دونست چه جور آدمیم، اون‌هم به اندازهٔ خودم شکه می‌شد.

چیزی که می‌تونستم بگم این بود که با تهیونگ و توی فضای بسته، حالم چند ساعتی خوش بود ولی حالا که وسط محل کمپ فستیوال ایستاده بودیم، هیچ از وضعیتم راضی نبودم. همه‌جا پر از آدم و چادر بود، آدم‌هایی که حرف می‌زدن، می‌خندیدن، اینور اونور می‌رفتن و دنبال آماده کردن مقدماتشون برای استقرار بودن. آفتاب تیز و سوزنده بود، زمین داغ بود و من با اون پیراهن اصلاً دمای مناسبی رو تجربه نمی‌کردم، علاوه بر این کیم‌ نامجون لعنتی بهم تکست داد و در کمال آرامش گفت:

«جونگکوک عزیزم، اومدن من به بوسان دروغی بود که یونگی بهت گفت تا نپیچونیش، من الان توی ججو ام. خوش بگذره ؛)))»

مین یونگی اصلاً آدم مناسبی رو برای سر به سر گذاشتن پیدا نکرده بود:

«نامجون هیونگ، بدون وقتی برگردم شکم همتون رو سفره می‌کنم»

«؛)))))))»

وقتی من مشغول فحش دادن به مین یونگی و دید زدن بقیه بودم، تهیونگ زمان رو از دست نداده بود و چادرش رو از یکی از ساک‌ها کشیده بود بیرون و مشغول از کردن تاهای مرتبش شده بود. ولی من با نگاهی که به چمدون کوچیک خودم انداختم متوجه شدم معلومه که فکر این‌جاش رو نکرده بودم.

معلومه که مین یونگی فکر این‌جاش رو نکرده بود‌.
معلومه که وقتی برگشتم اون پیرمرد رو سر به نیست می‌کنم‌.
معلومه که...

«می‌خوای همون‌جا وایسی جنتلمن؟»

آره. باید بگم جونگکوک ۱۷ ساله، به بقیه کمک می‌کرد. و حالا اون جونور کوچولو دوباره برگشته.

Fire And The Flood [Vkook]Where stories live. Discover now